تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

۶۴ مطلب با موضوع «بررسی فیلم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خلاصه داستان: همسر دکتر ریچارد کمبل (هریسون فورد) توسط مردی که یک دست مصنوعی دارد به قتل می‌رسد. دکتر مورد سوءظن قرار می‌گیرد و بر اساس قرائن و شواهد به اتهام قتل همسرش به اعدام محکوم می‌شود. در هنگام انتقال او با چند محکوم به یک زندان دیگر موفق به فرار می‌شود. او ظاهر خود را تغییر می‌دهد و در قسمت توانبخشی بیمارستان به مطالعه پرونده بیماران معلول می‌پردازد در حالیکه ...

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

خلاصه داستان: هنگامی که یک اتفاق غیرمنتظره جهان را در معرض خطر قرار می‌‎دهد، لنس استرلینگ بهترین و حرفه‌ای‌ترین مامور مخفی در دنیا، باید با مخترعی عجیب و غریب به نام والتر همراه شود تا جهان را نجات دهند. اما…

سال ۲۰۱۹، سال عجیبی بود، اما عجیب تر سال ۲۰۲۰ است؛ از حوادث مختلف گرفته تا ویروس منحوس کرونا همه در همین دو ماه ابتدای سال میلادی چیزهای نگران کننده ای برای ذهن و روان مردم هستند. بنابراین به نظر می رسد تشویق شما به عجله کردن در دیدن یک فیلم انیمیشنی سورئال درباره یک جاسوس کبوتری فوق العاده و دانشمندِ همراه وی چیز عجیبی نیست. جاسوسان نامحسوس همان فیلم انیمیشنی مورد نظر است، ویل اسمیت همان کبوتر جاسوس است و تام هالند نیز دانشمند خلاق ماجراست، و همه اینها با هم یک پیمانه شکر قند مورد نیاز شما در این روزهای خسته کننده و دشوار هستند.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

یک ماجراجویی نسبتاً جالب خانوادگی

چه چیزی باعث شد که دو سال پیش جومانجی: به جنگل خوش آمدید این گونه در گیشه سر و صدا کند؟ منظورم از  سوال و پرسش این است که فیلم مذکور در گیشه دارای پاها و استقامت یک ورزشکار بی نظیر ماراتن المپیک بود. آن فیلم با گذشت هر هفته از قدرتش کاسته نمی شد و روز به روز قوی به راهش ادامه می داد، خستگی ناپذیر و بدون نیاز به نفس کشیدن، سرانجام جومانجی به جنگل خوش آمدید با بیش از ۱۰ برابر بودجه خود یعنی بیش از ۹۶۲ میلیون دلار در گیشه جهانی به کار خودش پایان داد.

آیا دلیل آن موفقیت، راک (دواین جانسون) بود؟ شاید. در دورانی از هالیوود که مردم به ستاره ها دیگر به اندازه گذشته اهمیتی نمی دهند، به نظر می رسد قدرتمندترین مرد گیشه در سالیان اخیر برای بازگشت قدرت ستاره بودن، یک استثناء نادر از قانون سینمای مدرن است. البته بعضی از فیلم های اخیر دواین جانسون به جز هابز و شاو، مانند رمپیج و آسمان خراش گیشه را به آتش نکشیدند (البته به جز گیشه چین که همیشه کوره اش داغ است). همچنین جانسون شکستی چون گارد ساحلی را نیز در سالیان اخیر داشته، پس با این اوصاف جومانجی به چیزی فراتر از دواین جانسون برای موفقیت نیاز داشته است. آیا می توانیم IP یا مارک شناخته شده جومانجی را دلیل موفقیت بدانیم؟ شکست های اخیر مانند Terminator: Dark Fate و فرشتگان چارلی داستان دیگری را برای ما بیان می کنند. بنابراین، علت موفقیت چیست؟

من فکر می کنم همه چیز به یک کلمه جوش می خورد: سرگرم کننده. جومانجی به جنگل خوش آمدید و جومانجی مرحله بعدی هر دو به شدت برای جمع خانواده سرگرم کننده و جالب بوده و هستند. نه تنها سرگرم کننده هستند، بلکه دقیقاً به نوعی از فرمول سرگرمی خانوادگی دست یافته اند که بیشتر مردم برای اندک زمانی جهت جدا شدن از این جهان به شدت منتظر آن هستند. کارگردان جیک کسدان این خواسته و نیاز را کاملاً می فهمد. و بنابراین، بار دیگر با Jumanji: The Level Next، او از الگوی روایتگر ماجراجویی جنگلی-ویدئوگیمی ساده به عنوان سکویی برای The Rock و نبوغ کمدین هایی مانند کوین هارت، جک بلک و حتی کارن گیلان استفاده می کند تا کار خود را در قسمت اول دوباره تکرار کند. هر دو قسمت جومانجی ساخته کسدان بلاکباستر های هوشمند و تقریباً هیجان انگیزی هستند که از مکانیک بازی های ویدئویی برای روایت یک فانتزی پر قدرت استفاده می کنند. اساساً فضای جومانجی چیزی است که همانند اکثر بازی ها فرصت انتقال تجربه و توانایی هایی فراتر از خود واقعی را به بازیکن منتقل می کند. بنابراین استفاده از این ایده خودش چیز جالبی است.
 

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم True Lies یک اکشن بزرگ از کارگردان اکشن سازی که در کارنامه اش فیلمی چون TERMINATOR 2: JUDGEMENT DAY را دارد، اما فیلم دروغ های حقیقی نه به اندازه دیگر آثار جیمز کامرون حماسی است و نه آن چنان بزرگ است که بگوییم یک چیز نادر در آن وجود دارد.

شخصا یک آرشیو وی اچ اس از آثار نوستالژیک دارم که این فیلم نیز یکی از آنها است و باید بگویم که صحنه معروف استریپتیز جیمی لی کُرتیس، لحظه ای ماندگار در سال های ابتدای نوجوانی من بود، که شاید بارها آن را تماشا کرده بودم. البته سپس ، با دیدن بسیاری از فیلم های دیگر ، TRUE LIES به راحتی از چرخه دیدنم خارج شد.

واقعیت این است در روزگاری که هنوز دیدن آثار لینچ و نولان پُز نداشتند، امثال همین آثار اکشن نهایت کلاس فیلم دیدن بودند. اما وقتی بعد از چند سال امروز دوباره این اثر را تماشا کردم به این نتیجه رسیدم که واقعا دروغ های حقیقی یک فیلم پُر از ضعف و ایراد است. فیلم TRUE LIES صحنه های اکشن خیره کننده ای دارد ، اما بسیاری از آنها بین جنسی ترین و نژاد پرستانه ترین لحظات هالیوود در پنجاه سال گذشته قرار می گیرند.

من آن زمان به عنوان یک بچه سیزده ساله سفید پوست ، هیچ وقت به این فکر نکردم که چگونه شخصیت های TRUE LIES با افراد اطراف خود رفتار می کنند. حق بدهید یک نوجوان درک درستی از همه چیز ندارد، بنابراین من فیلم را به عنوان تقابل بچه های خوب در مقابل آدم های بد تماشا کردم. وقتی در فیلم تام آرنولد و آرنولد شوارتزنگر چپ و راست به همه بد و بیراه می گفتند، من تنها همه چیز را یک شوخی ساده فرض می کردم. دیدن شوارتزنگر قهرمان در حال نجات همسر و دخترش در برابر تروریست ها برای من حکم یک سرگرمی خفن را داشت، و من آن را دوست داشتم. اکنون ، در حالی که من خودم را نسبتاً آگاه تر و آزاد تر می دانم، و خبر از خاورمیانه نیز بیشتر دارم، متوجه این اعمال نظرات خاص فیلم جیمز کامرون شده ام.


حتما از حادثه ۱۱ سپتامبر شنیده اید، حمله مرموز و کماکان نامعلوم که برج های دوقلو یا تجارت جهانی را هدف قرار داد و بهانه ای شد برای شروع جنگ در خاورمیانه و اطراف آن، اتفاقی که شباهت فراوانی به فیلم جیمز کامرون داشت. واقع بینانه این فیلم شبیه به یک پوستر مسخره تبلیغاتی آمریکایی و نژاد پرستانه است.

یکی از بدترین چیز ها ممکن در این فیلم افراد شرور و به شدت کلیشه ای آن هستند. در جامعه ای که آنتاگونیست هایی چون بن لادن و صدام بوده اند، نمایش کامرون از شرور تروریست بیشتر شبیه به یک عروسک خیمه شب بازی مسخره است، و این نشان از ضعف و عدم شناخت درست فیلمنامه نویس از شرایط سیاسی واقعی و منطقه ای بوده است. همه تروریست های فیلم به شکل احمقانه ای ریشو و ساده لوح هستند و عامدانه وحشی به نمایش در می آیند.
 

طراحی گروه تروریست به فرماندهی شخصی به نام سلیم ابوعزیز بیشتر مانند تعدادی سوژه برای نفله شدن توسط شوارتزنگر هستند. هیچ یک از آنها نمایانگر یک شخصیت سه بعدی با انگیزه فراتر از موضوع مسخره سقوط آمریکا نیست. با قدرت و بدون تردید می توان گفت TRUE LIES بدترین ساخته جیمز کامرون است. در سکانس آغازین فیلم که با رقص نمادین تانگو توسط آرنولد شروع می شود، به نظر می رسد فیلمِ دروغ های حقیقی جانشین خوبی برای فرنچایز جیمز باند است، اما با پیش روی قصه دوباره بینندگان شاهد یک فیلم تمام آرنولدی متفاوت تر هستند.

یکی از نکات مسخره فیلم عدم تفکر همسر قهرمان است، چرا که برایش سوال نمی شود شوهری که چنین حجم عضله ای دارد و مشکوک است آیا واقعا متخصص ابزار کامپیوتری است یا خیر؟! و زمانی هم که متوجه می شود با دیالوگ به ظاهر خنده دارِ من زن رامبو شدم، همه چیز ختم به خیر می شود. قسمت طنز فیلم نیز امروزه دیگر خیلی طنز به نظر نمی رسد. با هر نگاهی این فیلم جیمز کامرون یک اثر توهین آمیز و ناجور است.

در فیلم وقتی شخصیت هری تاسکر گمان می کند همسرش در حال داشتن رابطه است ، از قدرت خود به عنوان یک جاسوس مخفی سوء استفاده می کند. در نگاه عمومی چنین چیزی شیرین و لذت بخش به نظر می رسد. اما در واقع چنین موقعیت بحث برانگیز روانی ای هیچ گونه تاثیری بر شخصیت جیمی لی کورتیس در فیلم نمی گذارد. نگاه جنسی فیلم در این سکانس ها کمی بی اندازه زیاد و زننده است، که این هم نشانه گذاری بد فیلمنامه جیمز کامرون است.

البته فیلم TRUE LIES هرچه در زمینه فیلمنامه و ایده بد است، در مقابل در سطح فنی بسیار اثر قابل دفاع و محکمی است. البته همان سکانس معروف جِت جنگی که در فیلم وجود دارد اکنون حتی با توجه به استانداردهای جلوه عملی نیز ارزان به نظر می رسد. سکانس های تعقیب و گریز این فیلم نیز هم جالب هستند و هم احمقانه اما خوب در لیست های فراوان نام این فیلم موجود است. از فیلمبرداری راسل کارپنتر گرفته تا موسیقی خوب براد فیدل در TRUE LIES و بازی خوب جیمی لی کورتیس که برنده گلدن گلاب شد، دیگر نکته ای نیست که بگویم فیلم را خاص تر کرده، اما این نکته نیز قابل توجه است که این اثر اولین فیلم با بودجه بالای ۱۰۰ میلیون دلار هم بوده است.

جیمز کامرون در سال ۲۰۱۸ اظهار داشت که تولید نسخه Blu-ray فیلم به اتمام رسیده است اما وی فرصتی برای بررسی آن نداشته است. کامرون ممکن است به اندازه کافی مشغول کار در مورد دنباله های AVATAR باشد تا از پرداختن به مشکلات بی شمار TRUE LIES جلوگیری کند. فیلم دروغ های حقیقی یک فیلم توهین آمیز ضعیف است که باید فراموش شود. مشکل این است که هیچ راهی برای حل این ضعف ها وجود ندارد بدون اینکه دوباره فیلمبرداری کل فیلم از ابتدا انجام شود. شاید به جای دنباله یا نسخه ویژه ، TRUE LIES باید بازسازی شود و از همه پیشرفت های جلوه های ویژه ای که جیمز کامرون در بیست و پنج سال اخیر قهرمان آن شده بهره مند گردد و از شر نژاد پرستی و سکسیسم اساسی که در آن موج می زند خلاص شود، تا آن موقع لقب فیلم سرگرم کننده و یک اکشن بلاک باستری خوب را دریافت کند.
 

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

هنگامی که PARASITE چند هفته پیش برنده جوایز آکادمی شد، کارگردان بونگ جون هو تلاش کرد تا اَثری را که مارتین اسکورسیزی در عشق او به فیلم و سینما داشت را اعلام کند. این احساسات در طول شب مراسم بارها تکرار شد، زیرا دوربین غالباً از چهره اسکورسیزی در میان جمعیت غافلگیر می شد و با سر و صدایی جالب از زندگی حرفه ای پیرمرد فیلمساز در پشت دوربین خبر می داد. این کارگردان نمادین و بزرگ نه تنها تأثیر مستقیمی در مسیر فیلمساز انگل گذاشته بود، بلکه او همچنین نقش مهمی در نامزدان همکارش در شاخه کارگردانی چون تارانتینو و تاد فیلیپس نیز داشته است. جای تعجب نیست که مارتین اسکورسیزی در جوایز اسکار همواره نامزد شده است، زیرا هر فیلمی که توسط او ساخته می شود، علاوه بر تأثیرات فراوان در اجتماع و صنعت سینما، ارزش افزوده ای بر پِیکره سینمای آمریکا نیز محسوب می شود. اما با کمال احترام به اسکورسیزی و مرد ایرلندی باید گفته شود، این فیلم بهترین اثر این کارگردان که نیست هیچ، شاید ایراداتی نیز دارد که خیلی ها به احترام هویت سینمایی این کارگردان آن را سانسور می کنند.

به طور خلاصه مرد ایرلندی بد نیست، اما شاهکار هم نیست. جایی در حکایت پیچیده و طولانی فرانک شیران و درگیری او با جرایم سازمان یافته و مرگ جیمی هوفا داستانی است که برای نمایش بر پرده بزرگ مقدر شده است. اما، بین گفتگوهای بیهوده و جلوه های ویژه گاهاً وحشتناک گم شده در فیلم، مرد ایرلندی اثری پیرمردانه است که می خواهد روی دست آثار گانگستری پیش از خودش بلند شود. اگر این فیلم توسط کسی غیر از مارتین اسکورسیزی ساخته شده بود، احتمالاً می توانست به عنوان سایه ای از آثار جنایی و گانگستری معرفی شود که تا اندازه ای درست عمل کرده است، و این در خوش بینانه ترین حالت ممکن رُخ می داد. اما مرد ایرلندی اسکورسیزی می خواهد در مقیاس پدر خوانده با شدت رفقای خوب باشد، ولی آیا واقعاً چنین چیزی است؟! این فیلم در بهترین حالت فیلم خوب و قابل احترامی است که اساتید بزرگی چه در جلو و چه در پشت دوربینش دارد.

بزرگترین عدم موفقیت IRISHMAN زمان اجرای آن است. به طور معمول، تحمل چشم انداز بیش از سه ساعت مارتین اسکورسیزی از عناصر جدید گانگستری اش کافی بود تا یک جایزه سینمایی به من بیننده نیز بدهند، اما جدا از شوخی بسیاری از صحنه های این فیلم واقعاً غیر ضروری است. سکانسی وجود دارد که جیمی هوفا (آل پاچینو) و فرانک با تونی پرووانزانو (استفان گراهام) دیدار می کنند که دیر به جلسه می رسد. دقایقی قبل از رسیدن او و سپس برای چند دقیقه در حین ملاقات آنها، هوفا در مورد مسائل ملاقاتشان صحبت می کند. بحث آنها چه قبل ملاقات و چه بعدش در مورد توهین به طرف منتظر مانده ملاقات است. برای یک دقیقه یا بیشتر من بیننده احساس دیدن یک صحنه جالب و به یاد ماندنی با کارگردانی عالی را پیدا می کنم، اما وقتی این بحث و مشاجره ادامه پیدا می کند، دیگر چیزی جز احساس زائد بودن صحنه به من بیننده القا نمی شود. بخش اعظمی از مرد ایرلندی مانند همین صحنه خوب شروع می شوند، اما در پایان چیزی جز یک صحنه عجیب و غریب طولانی ترسیم نمی کنند.
 

شاید احساسات متناقض فیلم مربوط به عملکرد رابرت دنیرو در طول اثر باشد. دنیرو یک افسانه است اما دلیلی وجود دارد که او برای نقش خود در اینجا جایزه اسکار را نگرفته است. در طول فیلم بسیاری از بازی دنیرو وابسته به شخصیت گاهاً سخیف و لجباز او هنگام مکالمات است که باعث می شود خیلی ها احساس کنند او دارد خودش را اجرا می کند نه فرانک را، جدای از این دنیرو برای این نقش خیلی پیر بود و فناوری جوان سازی دیجیتالی نیز برخلاف آل پاچینو روی او خیلی خوب جواب نداده است. واقعیت این است که پشی و پاچینو قادر هستند به فراخور نقش خود، بدون توجه به مهارت های جسمی به توانایی بازی خود اعتماد کنند، اما دنیرو موظف است در طول فیلم بارها از بدنش در دعوا، دویدن یا راه رفتن استفاده کند، و این باعث شده تغییرات دیجیتالی روی او بیشتر اعمال شود که البته آن هم نتوانسته قاب ۷۶ ساله او را پنهان کند. صحنه لگد زدن مغازه دار، آشکارترین لحظه این ماجرای تلخ است، اما هر شاتِ دنیرو نشان می دهد که او مانند یک پیرمرد با چهره ای بیش از حد صافِ در حال حرکت است که این باعث نمی شود او جوان به نظر برسد، فقط خیلی غیر واقعی است.

وقتی سن ها کم است، اکثر این بازیگران همچنان در دهه بالای 50 به نظر می رسند که این برای Pacino و Pesci خوب است، اما De Niro قرار است به عنوان یک 27 ساله به فرانک شیران برگردد و این درست اتفاق دور از ذهن ماجراست. در رفقای خوب، گذر زمان می توانست با مقداری رنگ مو و آرایش انجام شود، اما دهه های مورد نیاز برای بیرون کشیدن این داستان باید سازنداگان را به این نتیجه می رساند که چندین بازیگر در طول فیلم شخصیت فرانک شیران را بازی کنند. از سن میانسالی تا صحنه های تنظیم شده در خانه سالمندان، دنیرو برای این نقش قانع کننده و از نظر جسمی مناسب است. اما به نظر می رسد که در طول بقیه زمان فیلم، دنیرو در حال خوابیدن است و از قصه داستان تنها جسمش می گذرد و به سختی بخشی از انرژی را که Pesci و Pacino به روی پرده می آورند، دارد.

مضامین و پیامهایی که مارتین اسکورسیزی در مرد ایرلندی تعبیه کرده است بر من بیننده پنهان نیست. این فیلمی است در مورد پذیرش مرگ و میر و آنچه را که در طول عمر پشت سر می گذاریم. در پایان فیلم، فرانک شیران تنها است و هر کس به او اهمیت می دهد یا مرده است یا می خواهد هیچ ارتباطی با او نداشته باشد. این روایت و نتیجه هزینه های زندگی یک شخص است که پایانش برآورد تعاملات طول زندگی خود اوست. متأسفانه استفاده مکرر از قاب های فریز شده با تاریخ مرگ افراد چیز احساسی راجع به زندگی و مرگ به ما نمی دهد. از بسیاری جهات این سبک روایت مضامین مورد نظر فیلمساز را نیز گاهاً تضعیف می کند. 

مرد ایرلندی فیلمی است که یک پروژه پرشور برای مارتین اسکورسیزی بود و او آن شور و شوق را روی پرده به ما نمایش می دهد. اما تِرک ها و شکاف هایی نیز در فیلم مشهود است، زیرا فیلمساز مجبور نبود با محدودیت های تولید یک استودیو مقابله کند. گاهی بودجه زیاد و آزادی عمل فراوان کار دست فیلم می دهد. این فیلم بدون تردید جایگاه و رزومه رابرت دنیرو و اسکورسیزی را تحت تأثیر خود قرار می دهد، اما خوب و بدش شاید برای افراد متفاوت باشد. اما همان طور که قبلاً نیز من و خیلی ها گفته بودیم مرد ایرلندی با موسیقی جالب و انتخاب لنز های زیبایش و تمام کاستی های ظریف فیلمنامه خوب استیو زیلیان، کماکان یک اثر قابل احترام در مدیوم سینما است. شاید روزی نسخه کوتاه تر و خاصی از این فیلم پخش شود، که اگر شود به نظر من پیشرفت چشمگیری برای اثر خواهد بود.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم های فرشتگان چارلی با بازی کامرون دیاز، لوسی لیو و درو باریمور که در اوایل قرن ۲۱ بر پرده های سینما آمدند، آثار خوبی نبودند. اما حداقل آنها به طرز غیر قابل انکاری سرگرم کننده بودند، و ما را دعوت کردند تا بخشی از سواری مزخرف آنها باشیم. اساساً در میان فرنچایز هایی که هنوز در حال پیش روی هستند، فرشتگان چارلی یکی از عجیب ترین و معمولی ترین آنها می باشد. در ابتدا فرشتگان چارلی یک برنامه تلوزیونی در دهه ۷۰ میلادی بود که بحث های شدیدی درباره مستاجرین فمینیستی (یا نه چندان فمینیستی) آن ایجاد کرد. اما در سینما رویکرد این فیلم چیزی جز دو کلمه نبود، جاسوسان زن. فرشتگان چارلی فرصتی غم انگیز برای واژگون کردن یک ژانر اغلب جنسی(جیمز باند) به نام جاسوسی است، در واقع این برند به شما امکان می دهد از انجام کارهای جاسوسی زنانه لذت ببرید. نسخه سال ۲۰۱۹ فرشتگان چارلی چیزی بین یک دنباله و ریبوت است که خوشبختانه فیلمی با محور خانمها نیست بلکه به طور عظیم پسران پیش از بلوغ را هدف قرار داده است. متاسفانه این یک آشفتگی کامل است، آشفتگی که برای عبور از آن حتی یک شعار هم ندارد. اما به جای آن چند زن با پوششِ کم دارد که از قضا کریستین استوارت و نائومی اسکات هم جزئی از آن هستند.
 

فرشتگان چارلی جدید سالها پس از وقایع فیلم های قبلی با یک صحنه تا حدودی سرگرم کننده آغاز می شود، اما این سکانس ابتدایی خوب است، ولی چیزی که به درد داستان بخورد به ما نمی دهد. این ناتوانی در ایجاد تنش و روایت درست از دل یک سکانس اکشن سرچشمه گرفته از کارگردانی بد الیزابت بنکس است. اساساً خبری از یک ریتم درست در فیلم و فیلمنامه نیست. شوخی های نادرست و فمینیستی همه یک بعدی و لَنگ هستند؛ و بهتر از این را بارها دیده ایم. وقایع فیلم بی شباهت به آثار الکی خوش دیزنی نیست، از آهنگ ها گرفته تا اکثر بازی ها همه معمولی و دم دستی هستند. گفتن اینکه مارک Charlie's Angels یک میدان نبرد فمینیستی است که به شدت مورد بحث و گفتگو است، بیانیه ای بدیهی است، اما ورود به این میدان یک آشنایی ساده با آثار این مُدلی را نیاز دارد. اما فیلم تنها می داند که این عرصه یعنی فمینیسم دارای جنگ سختی است، همین و دیگر هیچ.
 

فرشتگان چارلی نه کاملاً طنز است، نه یک جاسوسی سرگرم کننده خاص است و نه تلفیقی درست از همه اینها، بلکه یک اکشن زن محور است که به هر حال جوک هایش را هم این وسط به خورد بیننده می دهد. و همچنین نشان می دهد موقع نوشتن فیلمنامه چه اندیشه کوچکی پشت آن بوده است. برای ارائه تعریف کوچکی از فیلمنامه فرشتگان چارلی باید بگویم: بچه های خوب فیلم به نظر می رسد آدم های بدی هستند که باز به نظر می رسد آدم های خوبی هستند که آخر هم نشان می دهند افراد بدی هستند. همه اینها بسیار تعجب آور است، نه به این دلیل که پیچ و تاب ها کاملاً هوشمندانه نوشته شده اند، بلکه به این دلیل که نویسنده این اتفاقات با خودش فکر کرده با نوشتن این حوادث خیلی خفن است. نویسنده در فیلم در تلاش بوده آنچه ذاتاً منطق مغزی بیننده به حساب میاید را زیر سوال ببرد. بسیاری از فیلم فقط شامل دخترانی می شود که در حال گردش و دویدن هستند.
 

کریستن استوارت و نائومی اسکات دو دلیل برای خراب شدن فیلم نیستند. چرا که استوارت عالی است! او کاریزما و جذابیت کافی را دارد، در واقع او تنها کسی است که درک درستی از فیلم دارد، به عنوان یک مامور رها قابل باور است و جنس بازی اش حتی بدون نگاه مردانه مسموم کننده است. او همچنین به نظر می رسد تنها کسی است که حداقل با یک آگاهی درست از جنس فیلم نقشش را پذیرفته است. نائومی اسکات قدرت و اعتماد به نفس شدیدی را که ما در علاءالدین دیدیم برای بازی کردن به عنوان یک دختر ساده و بی تکلف به این اثر هم وارد کرده است. در نهایت فرشتگان چارلی فیلمی است که کمتر فکر می کند و باعث می شود شما هم کمتر فکر کنید.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

وقتی حرف از داستانهای اکشن کونگ فویی مدرن می شود، جذابیتی به نام IP MAN وجود دارد که همه باید حداقل یک بار آن را تجربه کنند. دونی ین برای آخرین بار نقش استاد کونگ فو که مربی بروس لی بود را اجرا کرده است. قسمت جدید ایپ من درحالی که سرشار از مبارزات جذاب است، ولی در مجموع یک داستان بسیار شخصی و ضد مهاجرتی است. این اثر یک خداحافظی خوب و رضایت بخش با رویکرد ملی در قبال یک استاد بزرگ کونگ فو است. داستان این قسمت به موضوعات سنگینی چون نژاد پرستی، مهاجرت، مشکلات نوجوانان و کنترل عصبانیت اشاره دارد.

عمده بحث در مورد فیلم های ایپ مَن تا به امروز اساس واقعی بودن خطوط داستان آن بوده است. اما این بار سازندگان با وارد کردن عناصر داستانی مورد نظر خود سعی در نمایش موارد حماسی تر و بزرگ تر کرده اند. در واقع هدف سازندگان انتقال پیام ملی گرایی در پشت این قهرمانان فولکلور بوده است، که در گذشته به عنوان افراد واقعی در بین مردم زندگی می کرده اند. علاقه مندان به سینمای هُنگ کُنگ و سینمای چین همواره شاهد قهرمانانی ملی چون وانگ فی هونگ، فانگ سای یوک و هوآ یوانجیا بر پرده سینما بوده اند. و این نشانه از علاقه و رویکرد سینما به اسطوره ها و قهرمانان ملی است. جنبه های بیوگرافی این فیلم ها همیشه در خدمت قوس شخصیتی و داستانی قهرمانانه این اشخاص بوده است. اما پرداختن به این موارد شاید از نظر خیلی ها مسخره باشد، چرا که آنها همیشه در خدمت یک هدف بودند که آن میهن است. 

حالا فیلم جدید ایپ من نیز هدفش را همین قرار داده، البته شاید نتوانسته به روشنی آن را بگوید و اجرا کند. دلیل این ناتوانی شاید دو دلی فیلمساز در ارائه یک نمای شخصی و بیوگراف محور به همراه یک تِم ملی بوده است. وقتی بخواهیم هر دو طرف ماجرا را پیش ببریم و فیلمنامه درستی نداشته باشیم چنین مشکلی پیش می آید. برای مثال فیلم ابتدا وجود سرطان ایپ من را بیان می کند که بخش بزرگی از افتتاحیه است، اما متعاقباً تا پایان فیلم دیگر این موضوع ذکر نمی شود. اما از طرفی دیگر حس قهرمانی که Ip Man برای تجسم در آن دارد، هنوز هم در سراسر فیلم قابل لمس است، اما همین نیز هرگز به سطوح فراتر از یک سمبل گرایی عادی هم نمی رسد. شاید بروز برخی از احساس های بی پروا نتیجه ای از فیلم باشد که سعی می کند ماده عاطفی بیشتری را از داستان بیگانه هراسی خود بیرون بیاورد، اما نوشته پایان فیلم آن را نیز خراب می کند.

لزوم گنجاندن شخصیت بروس لی و مهاجرت ماجرا به سان فرانسیسکو اساساً تبدیل نژادپرستی به نقطه کانونی فیلم نیست. اما فیلمساز در این مورد با شرایط کنونی جهان و آمریکا تصمیمی آگاهانه گرفته است، حتی اگر شعاری باشد، چنین شعاری برای امروز جوامع نیاز است. اما تمام این موارد به عبارت ساده یک ترفند قدیمی با کارایی کمتری به نسبت فیلم های پیشین است. در پایان، فارغ از روایت کلی، فیلم های Ip Man همیشه در مورد مبارزه و کونگ فو بوده اند. مبارزات جایی است که سه فیلم اول به طور مداوم در آن درخشیده اند، و بخش اعظم این درخشش به فیزیک عالی دونی ین مربوط بوده است. در این قسمت نیز سکانس های مبارزه ای یکپارچه و جذابی وجود دارد که گاهی حتی به شیرینی خاصی کارتونی هم می شوند. آنچه در مورد صحنه های مبارزه The Finale مشکل ساز است، شاید آخرین مبارزه این فیلم باشد که متأسفانه طعم ناخوشایندی را برای هر طرفدار فرنچایز به جای می گذارد. من به شخصه از پتانسیل فراوان اسکات ادکیز خبر دارم اما نمی دانم چرا در فیلم از این درون مایه بزرگ ادکیز در مبارزه استفاده کامل نشده است.

در انتها یک مونتاژ خوب وجود دارد که بازتاب سه فیلم قبلی است که هم نوستالژیک است و هم از نظر عاطفی شارژ می شوید. اما کلیت فیلم این احساس را به شما نمی دهد. در پایان، Ip Man 4: The Finale به جای یک فینال واقعی، بیشتر شبیه قسمت میانی اما تقریباً خوشایند است. در مجموع اگر طرفدار این فرنچایز بوده اید باز هم از این فیلم لذت خواهید برد.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

این روزها، ریان جانسون به دلیل تلاش های کارگردانی خود در جنگ ستارگان: آخرین جدای مشهور یا بدنام است، بسته به اینکه در کدام اردوگاه قرار دارید، به حدی که فیلم های قبلی وی Looper و Brick نیز درحالی که آثار بسیار خوبی بودند نیز تحت الشعاع آن قرار گرفته اند. اما جانسون بدون توجه به تخریب های رسانه ای متوجه خودش، در آرامی، خونسردی و صداقت دست به نوشتن یک فیلمنامه خوب دیگر زده است. شاید این فیلمنامه همه را به یاد دوران اوج و طلایی داستان های آگاتا کریستی بیاندازد، اما این فیلمنامه کاملاً تازه و مدرن است.

قصه در اوج سادگی و زیبایی به این گونه شروع می شود که صبح روز تولد ۸۵ سالگی یک میلیاردر (هارلن تروبی) که از قضا یک نویسنده نامی داستان های جنایی نیز بوده، جسدش در اتاق خواب با شکافی در گلویش کشف می شود. در این میان پزشکان این مرگ را خودکشی درنظر می گیرند، اما یک کارآگاه خصوصی به نام بنویت بلانک بوی یک بازی ناپسند و شیطانی را حس می کند، و همین دلیلی می شود تا وی تحقیقات و بازجویی از اعضای عمارت هارلن ترومبی را آغاز کند.



ریان جانسون با نگاهی عالی به خانواده ترومبی سرنخ های هوشمندانه خود را به بیننده القا می کند. فیلمنامه جانسون با قاطعیت و ظرافت بالا شخصیت هایش را در تحقیقات مربوط به قتل معرفی می کند، و سپس به هر یک از آنها انگیزه ای محتمل برای قتل رمان نویس پُر رمز و راز هارلن ترومبی (کریستوفر پلامر) می دهد. جذابیت فیلمنامه این نکته است که ما به عنوان بیننده شاهد این هستیم که درخت خانواده هارلن در ریشه ها پوسیده است. شخصیت های مختلف داستان های مختلفی را درباره آنچه در شب تولد هارلن اتفاق افتاده است، بیان می کنند و همین قصه را پیچ و تاب دار تر و درهم تنیده تر می کند. عمارت تروبی، که اکثر فیلم در آن قرار دارد، به لطف طراحی هنری عالی و پر جزئیات و همچنین کارگردانی روان جانسون بسیار باشکوه و چشم نواز از آب در آمده است.

این جنس فیلم ها که مانند اسرار جذاب آگاتا کریستی هستند، در روزگار ما کم شده اند، به همین منظور چاقوکشی ریان جانسون یک اتفاق عالی در بحث آثار تعلیقی کارآگاهی به شمار می آید. این را می گویم چون، در پیچ و خم داستان حتی سگها نیز حرفی برای گفتن دارند. اما فیلم چاقوکشی تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده نیست، چرا که در پرداخت لایه های شخصیتی خود تفاسیر اجتماعی و سیاسی را نیز دخیل کرده است. این فیلم داستانی است درباره افراد سفید پوست جاهل و نژاد پرست، که معلوم است برخی از آنها حامی ترامپ هستند و برخی دیگر ضد تفکر ترامپ، اما جانسون واقعیت جامعه آمریکایی را نشان داده است. خانواده ترومبی یک نمونه از خانواده آمریکایی اصیل است که نه با خانواده خود همدلی دارند، و نه به جهان خارج از حباب ذهنی خود اهمیت می دهند، زیرا آنها واقعاً نمی فهمند. سیاست ثروتمندان را فریب نمی دهد، بلکه به آنها پَر و بال می دهد، درحالی که همان سیاست طبقه متوسط و پایین را با شعار فریب داده و نرم نرم نابود می کند. بنابراین، این فیلم تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده ساده نیست که تنها بخواهید بفهمید قاتل کیست.

اما حتی اگر شما به هیچ یک از این موارد علاقه مند نیستید، باز هم Knives Out همچنان یک کالای خیره‌کننده است. از فیلمنامه تیزبین تا کارگردانی عالی و اجراهای شیرین و جذاب تیم بازیگری همه باعث تشکیل یک فیلم سرگرم کننده و دیدنی شده اند که جای ستایش فراوان دارد. جزئیات هوشمندانه و حیله گرانه در پرداخت شخصیت ها توسط ریان جانسون به قدری خوب هستند که شما را به شدت تشنه تماشای دیدن این قصه می کند. نحوه چینش اطلاعات و پیشرفت سرنخ ها گواهی بر درخشش جانسون در نگارش فیلمنامه دارد. بازی آنا د آرماس در نقش مارتا کاباررا در فیلم لیدر گونه و مهم است، چرا که او حفره ایست که ماجراها پیرامون او می چرخد. البته شخصیت بنویت بلانک با بازی خوب دنیل کریگ نیز مکملی عالی در این داستان جنایی است. البته از بازی دیدنی کریس ایوانز و پلامر ۸۹ ساله نیز نمی توان به راحتی گذشت. در مجموع فیلم Knives Out یک سواری هیجان انگیز،تنش آور و مرموز با فیلمنامه و کارگردانی فوق العاده ریان جانسون است و همچنین آنا د آرماس، دانیل کریگ و کریس اوانز به عنوان بازیگران اصلی صاحبان این فیلم هستند. اسکار به چنین آثار عالی روی نمی اندازد اما این فیلم شایسته دیده شدن در بخش های فراوانی است.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم جوجو خرگوشه اثری نه چندان جدی درباره موضوع بسیار جدی نازیسم است. داستان فیلم در مورد جوجو، یک پسر ۱۰ ساله است که می خواهد یک نازی ایده آل برای پیشوا یا همان رهبرش باشد. جوجو اتاق خوابش را با پوسترها، شعارها و موعظه های پیشوا تزیین کرده است، و فراتر از آن در خفا و تخیل آدولف هیتلر دوست، مشاور و قهرمان اصلی اوست. تخیلات این پسر بچه در فضای مه آلود نزدیک به پایان جنگ جهانی دوم، واقعاً چیز تاریکی است، چرا که او تنها ده سال دارد و تا بزرگسالی فاصله زیادی دارد اما تحت پروپاگوندای نازی ها او در همین سن یک سرباز سرزنده است. جوجو و دوستان هم سن و سالش برای آموختن نحوه مقاومت در برابر دشمن باید به یک اردوی خاص بروند جایی که ماجرای فیلم از آنجا شروع می شود.

اما در این فیلم ما بار دیگر شاهد نبوغ اثبات شده وایتیتی در استفاده و کشف کودکان درخشان هستیم، اینبار نوبت رومن گریفین دیویس فوق العاده برای ایفای نقش عالی جوجو متعصب اما دوست داشتنی رسیده است. نقش شخصیت جوجو برای این پسر کار دشواری است، زیرا او بیشتر فیلم را با ستایش هیتلر و نفرت خاصی نسبت به دشمنان او سپری می کند، و حفظ تعادل برای چنین نقشی واقعاً سخت است اما او این کاراکتر را به بهترین شکل درآورده است. پرداختن به یک موضوع سیاسی و تاریخی آن هم با لطافتی این چنین شیرین و بکر، تنها از امثال وایتیتی بر می آید. پرداختن و به چالش کشیدن بی هویتی و نفرت آن هم از درون خود نفرت کاری است که تایکا وایتیتی توانسته در فیلم جوجو خرگوشه آن را به نمایش بگذارد. به هر حال، فیلم به همان اندازه که خنده دار است، وحشتناک و احساسی نیز هست. کارگردان Taika Waititi این فیلم را بر اساس رمان تحسین شده Caging Skies ساخته است، و به نظر من شخص وایتیتی فرد مناسبی برای گفتن داستان است. تا فراموش نکرده ام باید بگویم استعداد های بازیگری فیلم خلاصه به یک نام نیست بلکه توماسین مکنزی نیز در غالب نقش السا و همچنین آرچی یاتس در نقش یورکی در این فیلم درخشیده اند. شیمی شگفت انگیز بین این بازیگران نوجوان در حالی که شخصیت های آنها درهم مخلوط می شود، و شروع به بازیابی انسانیت می کند، واقعا شگفت انگیز است.

شاید تا به امروز این فیلم بهترین فیلم جناب وایتیتی نباشد، اما برای من این اثر تا به اینجا بهترین فیلم سال است. جوجو خرگوشه بسیار خوب است، آنقدر خوب و زیبا نوشته شده که من نمی توانم تصور کنم واقعاً این اثر وایتیتی خواب است یا واقعیت. تحول و سفر درونی جوجو بتزلر برای کشف واقعی تاریکی و زشتی چیز جالب و دوست داشتنی است، و نحوه رسیدن او به آنجا زیبایی این فیلم است. جوجو پسر خوبی است که شستشوی مغزی شده است، اما رسیدن او به فهم درستی از واقعیت ماجرا، چالشی است که فیلمساز با آن دست و پنجه نرم کرده است. رابطه جوجو با مادرش و هیتلر تخیلی و برخورد پیشوا، مادرش و جوجو با دختر یهودی داستان تاریک و طنز فیلم را پر شور تر کرده است. اما ستاره واقعی فیلم - با این حال - وایتیتی است. اما چرا؟ زیرا وقتی در فیلمی موضوع اصلی کاوش در مورد چیز های عمیق اما بسیار عجیب و غریب انسانی باشد، هیچ کس بهتر از وایتیتی نمی تواند آن را ارائه دهد. شاید تایکا از نظر خیلی ها بهترین نباشد، اما نام او را به هرکسی که با فیلم هایش آشنا باشد بگوید، فوری لبخندی روی صورتش سبز خواهد شد. او حال مردم را کاملاً خوب می کند. فیلم Jojo Rabbit تصویری از یکی از وحشتناک ترین دوران تاریخ بشری را با هنرمندی تمام نشان می دهد. فیلم اکتشافی در انسانیت و بشریت است؛ اما با این بینش که وقتی ما انسانها در بدترین وضعیت خود هستیم، اغلب در بهترین حالت خود نیز هستیم. این خلاصه ای از محتوای جوجو خرگوشه بود. این اثر نیز مانند همه فیلم های وایتیتی لبخندی بر چهره شما خواهد گذاشت.

همچنین لازم به ذکر است که جوجو خرگوشه بدون شک، یک فیلم خانوادگی واقعی است. نگاه کارتونی و کمدی اسلپ استیک گونه وایتیتی به نازی ها بی نظیر است، و همچنین بعضی از صحنه های فیلم جزء بهترین لحظات طنز و احساسی امسال هستند. مطمئناً، JOJO RABBIT به ذائقه هر کسی خوش نخواهد بود، اما این یک اثر باهوش و با ذکاوت است که غالباً از ابتدا تا پایان درخشان عمل می کند.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

به نظر خیلی ها کمتر از دو هفته دیگر در نود و دومین مراسم آکادامی اسکار، واکین فینیکس برای بازی در نقش جوکر برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد خواهد شد. اگر این اتفاق صورت پذیرد برای بار دوم است که دشمن درجه یک بتمن یعنی جوکر برنده اسکار می شود. اما فیلم جوکر یک تصویر دو بعدی از شخصیتی را نمایش می دهد که به دلیل داشتن یک پس زمینه مبهم مشهور است. فیلم جوکر چیزی بود که دی سی و وارنر بعد از شکست هایی چون لیگ عدالت به آن نیاز داشتند، چه در رقابتشان با مارول در گیشه و چه در حفظ نام تجاری خود. اما علی رغم این که فیلم بیشترین نامزدی اسکار پیشِ رو را دریافت کرده است، ولی جوکر فیلمی کاملاً فراموش شدنی به نظر می رسد که بیش از حد به رسانه ها متکی بود. حتماً فراموش نکرده اید که همین رسانه ها می گفتند این یک فیلم خطرناک برای ایجاد خشونت در بین توده ها مختلف مردم است. اما در عوض، جوکر فیلمی است که درمورد هر چیزی زیاد حرفی نمی زند و نمی تواند خطری واقعی را با شخصیتی بدون محدودیت در پی داشته باشد.

جوکر به عنوان فیلمی که تحت تأثیر سینمای مارتین اسکورسیزی تولید و توسعه یافت بین جامعه سینمایی معرفی و عرضه شد. در واقع فیلم جوکر با ادای احترام سنگین به سلطان کمدی و راننده تاکسی کارش را جلو می برد، یعنی فیلم تاد فیلیپس بسیار شبیه به فیلم های ابتدایی اسکورسیزی است اما با لنزهای یک فیلمساز تقریباً با استعداد. در حالی که مطمئناً جوکر فیلم بدی نیست، اما به هیچ وجه نزدیک به یک فیلم عالی هم نمی شود. من بعد از تماشای چندباره جوکر به تلاش فیلیپس برای ساختن فیلمی برخلاف دیگر آثار کامیک بوکی پیش از خودش احترام می گذارم، اما محصول نهایی حاصل شده از فیلم را نه تنها در حد جوکر نمی دانم، بلکه آن را فیلمی که بتواند در پایان چیزی بگوید نیز نمی دانم. وقتی فیلم را چند بار تماشا کردم، متوجه شدم جوکر چیزی جز تکرار چندباره برخی از عناصر ساده نیست که تنها حاصل آن منطق های سطحی از چگونگی فرود آمدن آرتور فلک به سمت جنون است. ما همچنین توضیحی در مورد چگونگی اتصال این شخصیت شرور به صفحات کمیک های دی سی نیز دریافت نمی کنیم.

ابتدا شاید من از جوکر انتظار دیدن چیزی چون دلقک طراحی شده در رمان گرافیکی "بتمن شوخی مرگبار" را داشتم. در این کامیک، تمرکز اصلی بر روی ریشه پیدایش جوکر و گذشته او است و این شخصیت از ابعاد مختلف از جمله روان‌شناسی مورد بررسی قرار می‌گیرد. در شوخی مرگبار، جوکر به عنوان یک کمدین شکست‌خورده توصیف شده که بعد از رسیدن به مرز جنون، وارد مبارزه با گاتهام شده و بتمن به همراه کمیسر گوردون سعی در متوقف کردن او دارند. اما، تفاوت واضح بین داستان هایی مانند شوخی مرگبار و فیلم جوکر در این است که در اینجا، آرتور هیچ انگیزه ای اساسی برای نابودی جهان و یا حتی گاتهام را ندارد، بلکه او انگیزه های شخصی بیشتری دارد که خود محور هستند. ما در اینجا با شخصیتی بیمار از منظر روانی و اجتماعی روبرو هستیم، که نه تنها در زندگی حرفه ای دچار مشکل است بلکه در عاشقانه های شخصی خود نیز یک شکست خورده است. جوکر فیلیپس یا در اصل آرتور فلک، جامعه را به دلیل ناتوانی در دریافت داروهای مورد نیاز خود و اعضای ثروتمند جامعه را به دلیل رهایی از رکود، مقصر می داند. و در نهایت این آرتور، راه نجات همه این مسائل را در قتل و کشتار می بیند. از نظر موضوعی، این فیلم می تواند به معنای برانگیختن مضامین نگران کننده سلامت روان در ایالات متحده و همچنین عدم اختلاف طبقاتی و سیاست در جامعه آمریکایی معنی شود. اما همین موضوعات نیز شاید تنها در واکین فینیکس و آرتور جمع شده باشد، در حالی که بقیه فیلم هیچ کاری با آنها ندارد.

ترس از اینکه جوکر می تواند بینندگان را به تقلید از خشونت سوق دهد هم تبلیغات رسانه هاست و هم گمراه کننده. فقط به این دلیل که یک فیلم شخصیتی را بررسی می کند که اعمال فجیع انجام می دهد، به این معنی نیست که دیگران آن را به عنوان یک الگو قبول می کنند؛ بلکه چنین اتفاقی زمانی رُخ می دهد که رسانه های مهم بخواهند او را الگو قرار دهند. جوکر جدا از نمایش تبار تا جنون، هیچ گزینه ای برای آرتور ارائه نمی دهد. در فیلم جوکر ما شاهد یک پوچ گرایی هستیم، که بدان معنی است که دیگر هیچ امیدی برای آرتور وجود نداشت که مسیری متفاوت را انتخاب کند. اما در ریشه های کامیک، جوکر یک مغز متفکر متضاد با بروس وین است. نبود بتمن تعادل را از جوکر گرفته، و تاد فیلیپس سعی می کند این عدم تعادل را با وصل کردن فیلمش به ساختار بصری و عاطفی جهان فیلم های اسکورسیزی جبران کند، اما این مسئله فقط به شکل سطحی این شکاف را پوشش داده است. یکی دیگر از حفره های فیلم عدم شخصیت سازی مناسب است، در واقع هیچ شخصیتی جدا از واکین فینیکس ساخته نشده است و تنها این آرتور است که در داستان شناور باقی می ماند.

در دوست داشتنی کردن یا شاخص کردن یک شرور یا ضد قهرمان هیچ مشکلی نیست. اما جوکر هیچ کاری برای این ژانر و مدیوم سینما نمی تواند انجام دهد، به جز اینکه داستان تاریک دیگری را بیان کند. اگر حداقل نوعی اصالت در جوکر دیده می شد، شاید می توانستیم در کنار موسیقی متن و بازی فینیکس و ارزش های فنی دیگر کمی بیشتر بحث کنیم. اما در عوض جوکر فستیوالی از سکانس های تکراری است که در آن: آرتورِ غمگین نامناسب می خندد، و می بیند چقدر گاتهام بد است و به عنوان یک کمدین شکست خورده سعی می کند یک قاتل شود. این وقایع تکامل یا تغییر پیدا نمی کنند بلکه بارها و بارها اتفاق می افتند.

جوکر فیلمی است که از لحظاتی ساخته شده است که احتمالاً برای چند دهه به یاد ماندنی خواهد بود. شاید سکانس رقص جوکر روی پله ها برای خیلی ها ماندگار باشد، اما عناصر داستان و طرح فیلمنامه بسیار فراموش شدنی است. فیلم تاد فیلیپس به واکین فینیکس متکی است و بدون او این اثر هیچ معنی خاصی نمی دهد. من از کوشش تاد فیلیپس در اینجا استقبال می کنم، اما تنها موفقیت او این است که بازیگری با استعداد واکین فینیکس دراختیار داشته است. اگر در این اثر هرکس دیگری جز فینیکس نقش آرتور رو ایفا می کرد، این فیلم با بدبختی شکست می خورد. جوکر شاید در اجرا آزمایش جالبی باشد، اما در نهایت یک آزمایش ناموفق است. در نهایت جوکر یک شاهکار نیست، بلکه یک فیلم عمیقاً متوسط است که یک عملکرد پیشرو و استادانه دارد.

  • امیر پریمی