تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

۶۴ مطلب با موضوع «بررسی فیلم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

در حالی که فصل جوایز با مراسم اسکار پیشِ روی در حال اتمام است، تقریباً شمایل برندگان سال ۲۰۱۹ روشن شده است. به طور قطع با لیست فیلم های شاخص که انتظار می رود ظرف مدت یک هفته دیگر روی سکو اسکار باشند آشنا هستید. یکی از این فیلم ها نهمین اثر کوئنتین تارانتینو یعنی روزی روزگاری در هالیوود است، که مورد تحسین بسیاری از افراد به عنوان یک شاهکار قرار گرفته است. با تماشای چند باره این فیلم متوجه می شویم عناصر زیادی در این اثر وجود دارد که کاملاً خوب هستند، اما با این وجود روزی روزگاری در هالیوود یکی از ضعیف ترین آثار تارانتینو است.

به عنوان یک فیلمساز، کوئنتین تارانتینو در ایجاد سبک جدیدی از هنر فیلمسازی حکم یک پدر و پیشرو را دارد و یک حرفه ای کامل است، چرا که او را باید استاد شخصیت سازی مدرن و دیالوگ نویسی تند و آتشین دانست و باید او را به خاطر تولید b-movie هایی که دارای شخصیت های عمیق و جذاب است ستایس کرد. برای مثال گفت و گو و مکالمه بین دو آدمکش در Pulp Fiction پیرامون اختلافات اندکشان بین مک دونالد آمریکایی و فرانسوی، تنها یک صحنه آتشین و سرگرم کننده نبود، بلکه انقلابی در فیلم سازی و شخصیت پردازی بود. با این انقلابِ تارانتینو انواع کاراکترهایی که قبلاً فقط برای ارائه یک نقشه‌ی توطئه آمیز وجود داشتند، اکنون زندگی درونی کاملی پیدا کرده بودند، و مملو از احساسات جدی و بی پروایی بودند که قبلاً بیهوده شمرده می شدند، و حالا با این تغییرات و نوآوری تارانتینو، آنها بیش از هر زمان دیگری "واقعی" بودند.

اما روزی روزگاری در هالیوود نمونه بارز یک افراط است. زمان قابل توجهی از تقریباً سه ساعت وقت فیلم، شامل سکانس های رانندگی غیر ضروری می شود. در واقع اولین فیلم غیر واینستنی کوئنتین تارانتینو شمایل نقاشی است که طرح خود را بدون اصلاح رنگ و ویرایش نهایی به نمایش عموم گذاشته است. با وجود عملکرد واقعاً خوب دو بازیگر نامِ آشنای فیلم، روزی روزگاری در هالیوود دو سومش در اندازه یک فیلم عالی است و بقیه یک آشفتگی غیر قابل درک است. در بعضی مواقع، احساس می شود که تارانتینو برای سه فیلم مختلف جوانه زنی ایده ای داشته است، و وقتی او نمی توانسته جداگانه آنها را برای تولید فیلم بیرون بیاورد، همه را با هم صرف یک فیلم کرده است.

کوئنتین تارانتینو یک طرفدار چند آتشه سینماست، و این کاملاً در آثارش مشهود است. دورانی از هالیوود که این فیلم در آن قرار گرفته است، با دقت جالبی تولید شده و پرداختن به جمع بازیگران و فیلمسازان واقعی که به عنوان فعالان آن دهه معروف بودند، بسیار چشمگیر است. اما در واقع فیلم تارانتینو تصویر بزرگش را فدای همین جزئیات چشمگیر کرده است. به معنی واقعی کلمه روزی روزگاری در هالیوود شامل یک سری از ژانر ها، سبک ها و تکنیک ها است که به شکل خوبی دور هم جمع نشده اند. کوئنتین تارانتینو بارها نشان داده که به شدت علاقه مند به نمایش دادن تاریخ واقعی نیست. اما در فیلم هایی مانند Inglourious Basterds مبالغه های او همه دارای بهترین خط داستانی و عمق شخصیتی هستند که به بهترین شکل پرورش داده شده اند و از جذابیت زیادی برخوردارند. در واقع مبالغه های تارانتینو در آن آثار از یک فیلتر و تصفیه کننده سرگرم کننده و جالب عبور می کردند که اینبار و در این فیلم تکرار نشده است. واقعیت این است که فیلم روزی روزگاری هالیوود به طرز شگفت انگیزی در یک روایت واقع گرایانه و از لحاظ تاریخی دقیق قرار می گیرد تا اینکه در پرده نهایی به طور کامل و مزخرفی از ریل خارج می شود.

بهترین عناصر فیلم جدید تارانتینو لئوناردو دی کاپریو و برد پیت هستند. سال 1969 است و ریک دالتون ، ستاره تلویزیونی آثار وسترن (لئوناردو دی کاپریو) در یک دو راهی سخت و حرفه ای پیرامون ادامه فعالیتش قرار دارد. سریال او لغو شده و اکنون همه چیزی که او می تواند بدست آورد، نقش های کوتاه و مهمان در سریال ها به عنوان آدم بد هفته است. در همین بین یک ایجنت یا نماینده واسطه گر در صنعت سینما به نام ماروین شوارتز یا شوارز (آل پاچینو)، پیشنهاد رفتن ریک دالتون به رُم را می دهد، جایی که شخصی با استعداد های دالتون می تواند تبدیل به یکی از ستارگان ژانر وسترن اسپاگتی شود. اما پذیرش این پیشنهاد برای ریک چیزی جز قبول شکست در این حرفه نیست. او یک ستاره هالیوودی است، و هرچیزی کم تر از آن برای او به معنی شکست است. کلیف بوث (برد پیت)، بدلکار دیرینه ریک به لطف رسوایی خشونت آمیز قتل همسرش بین همه زنان فعال در صنعت هالیوود منفور است، اما او نیز با دلایل خودش به دنبال حرفه جذاب بدلکاری است. با این حال، او یک آکروبات کار شکارچی و جذاب است که ( همانطور که در تریلر مشاهده کردیم) می تواند با نسخه غیر واقعی، تفاله و اغراق شده بروس لی بزرگ مبارزه کند و حتی او را به شکل خفنی به زمین بزند، و در واقع او به نوعی قهرمان فیلم است. او از سبک زندگی آدم های مشهور لذت می برد اما نمی خواهد مشهور باشد. همه اینها یعنی او به شدت شخصیتی خنک و خونسرد است.

به استثنای آن پشت پرده هولناک که می تواند او را به هر چیزی تبدیل کند و نمی کند، کلیف یک ابزار دست عادی در فیلم است. بعد از نمایش آن پشت پرده به ظاهر گُنگ من فکر کردم که احتمالا این سَر نخی برای ظهور و آشکار شدن اتفاقات بیشتری در ادامه قصه است، اما در عوض تارانتینو سعی می کند از این صحنه ناراحت کننده برای ایجاد همدلی برای کلیف استفاده کند. ما می بینیم که کلیف کار خود را از دست می دهد زیرا زنانی که در اطراف او احساس امنیت نمی کنند اعتراض می کنند ، تا آنجا که ممکن است با صدای بلند و شلوغ اعتراض کنند ، گرچه نگرانی های آنها به نوعی غیر منطقی است، یا شاید باید بگوییم برای من بیننده غیر منطقی است. زیرا در هر صحنه از روزی روزگاری هالیوود ما انتظار داریم کلیفِ به شدت سرد ظغیان کند، و زخم سنگین گذشته را برای من بیننده نیز واگو کند، ولی چنین اتفاقی صورت نمی پذیرد.

سخت نیست که بتوانید یک رابطه نزدیک بین شخصیت های مرد روزی روزگاری هالیوود تارانتینو و محیط فعلی هالیوود بیابید، جایی که سرانجام مردان به هر روشی و رفتاری سخت مورد تعقیب و حرف رسانه ها و همکارانشان قرار می گیرند. زمانی که کلیف آزادانه می گوید زندان همیشه به دنبال اوست و به همین منظور او برای چنین کار جنسی دم به تله نخواهد داد و زندان نخواهد رفت، عملاً فیلم در این صحنه با قاب بندی های جنسی پیش می رود، و کلیف را نماد یک ایستادگی غیرقابل تصور و مزاحم برای همه پسر هایی که فکر می کنند قهرمان هستند، اما در واقع خلاف آن ثابت می شود معرفی می کند.

اما نکته خوب ماجرا این است که برخورد تارانتینو با ریک بهتر از برخورد او با شخصیت کلیف است. تارانتینو شخصیتی برای دیکاپریو خلق کرده که از او یک بازیگر ترسو و الکلی ساخته که هر زمان دوربین را دور از دسترس خود می بیند، ما او را با مصرف سیگار و سرفه های پیاپی می بینیم. برای مثال در صحنه ای که در تریلر ها هم آن را دیده بودیم و مورد توجه نیز قرار گرفته بود، ریک دچار خرابی اعصاب شده و تهدید می کند که خودش را خواهد کشت. در این صحنه ما می فهمیم که او آسیب پذیر است و خود نیز آن را دریافته.

کوئنتین تارانتینو قبلاً در آثارش افراط زیاد کرده است. حتی ممکن است کسی بگوید که این یکی از ویژگیهای تعیین کننده فیلمهای اوست. تارانتیتو همواره با فیلم های خودش به آثار مورد علاقه اش ادای دین می کند، و با هوش نوشتاری اش متن های فریبنده جذابی خلق می کند. وی بیش از بیست سال است که به فیلم های گانگستری و فیلم های کونگ فویی و حتی وسترن های اسپاگتی ادای احترام می کند ، و دشوار است که استدلال کرد او کار خیلی خوبی در طی این زمان انجام نداده است. اما فیلم روزی روزگاری در هالیوود تارانتینو مانند دیگر آثار او نیست و حتی شارون تیت فیلم او چیزی از تاریخ و واقعیت این صنعت فیلمسازی نیست. این فیلم برای تارانتینو نیز در حکم یک غزل کوتاه با شخصیت های نه چندان زیاد است که تنها با آنها بازی کرده است. با وجود شخصیت های جالب با بازیگران تاپ و حتی گفت و گو های با ظرافت اما این فیلم نسخه ایده آل یا احساساتی تارانتینو نیست، بلکه یک نسخه کاملاً شخصی و تخیلی و نامه ای معمولی از تارانتینو به حرفه مورد علاقه اش است. در واقع تارانتینو مردم را در این دوره جدی نمی گیرد، و بیشتر علاقه مند است به جزئیات بیرونی و فضا سازی فیزیکی جامعه دهه شصت میلادی توجه کند. برای مثال تارانتینو در بازآفرینی خیابان های لس آنجلس در سال ۱۹۶۹ تمام تلاشش را انجام داده تا چیزی را از قلم نیندازد

روزی روزگاری هالیوود خانواده مانسون را تنها برای یک بازی غیر منطقی هدف قرار می دهد، که واقعا از تارانتینو چنین چیزی بعید بود. تارانتینو محتوای جالبی را انتخاب می کند اما با پوشش دادن به زندگی نسبتاً بی معنی یک بازیگر تخیلی متوسط و بدلکارش دست به کار وحشتناک و مسخره ای می زند. تمرکز زیاد و بی معنی فیلمساز بر شخصیت های تخیلی کلیف و ریک چیز قابل فهمی نیست، چرا که در پایان حرفی برای گفتن ندارد. شخصیت شارون تیت با بازی مارگوت رابی که در کل فیلم می چرخد، هرگز به یک نکته مهم تبدیل نمی شود و همین جای سوال بزرگ دیگر برای این فیلم است. او در فیلمی که به منظور خود شارون تیت و در پنجاهمین سالگرد قتل خود و کودکش تولید شده است، تبدیل به یک پاورقی مسخره و بی معنی شده است.

صحنه های فراوانی در روزی روزگاری در هالیوود وجود دارد که احساس غیرضروری بودن به بیننده القا می کنند، و هیچ کاربردی برای پیشبرد طرح فیلمنامه ندارند. بزرگترین سوال این است که چرا کوئنتین تارانتینو یک فیلم بلند چند ساعته را روانه سینما کرده که می توانست در یک سریال جمع و جورتر به بیننده ارائه کند؟! این اثر اولین فیلم تارانتینو است که تنها می توانم از بخش هایی از آن استفاده کنم، زیرا به عنوان یک کل تقریباً فیلم خوبی نیست.

"امیر پریمی"

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

جنگ یک تجارت نامطبوع است که باعث می شود فیلم های هیجان انگیزی ایجاد شود. بزرگان این ژانر بارها با نمایش اکشن های حماسی، نبرد های نفس گیر و آشوب های همه جانبه و مضامین فلسفی دو طرفِ درگیری چنین جنگ هایی را بررسی کرده اند. حالا فیلم ۱۹۱۷ آنچه را که اسپیلبرگ با نجات سرباز رایان در نمایش حمله نرماندی انجام داد را به شکلی دیگر تکرار کرده است. سم مندس با نمایش واقعی میدان جنگ بیننده را غوطه ور در منجلاب زشت جنگ می کند. کارگردان به همراه فیلمبردار بزرگش راجر دیکینز، به دنبال کاری است که فیلمسازان را از زمان طناب آلفرد هیچکاک وسوسه می کند. این یعنی حفط مداوم یک ریتم به شکل ویژه تا پایان کار. البته لازم به ذکر است که تمرکز کامل فیلمساز بر استفاده بیش از اندازه او از تکنیک شاید خیلی هم روش درستی نباشد. چرا که این تکنیک گاهی فیلم را از پتانسیل دراماتیک آن منحرف می کند.

(پیش زمینه لازم برای وارد شدن به بررسی فیلم: تا پیش از دیدن ۱۹۱۷ فیلم جنگی مورد علاقه من در دهه گذشته Hacksaw Ridge مل گیبسون بود. در ستیغ هڪ سا، کارگردان مل گیبسون شخصیت اصلی فیلم را پیچیده می کند و قبل از ارائه برخی از بی رحمانه ترین و وحشیانه ترین سکانس های جنگی که من تا به حال دیده ام، گیبسون روان قهرمان فیلمش را به روشی عمیق کاوش می کند، و این دلیلی است که شما با اقدامات این شخصیت در جنگ همراه می شوید.)
 

با فیلم ۱۹۱۷، سم مندس اثری جنگی ساخته که بسیار یادآور دانکرک است. تعریف ساده فیلم مندس می شود، واقعیت وحشتناک و غیرقابل پیش بینی هر لحظه در میدان نبرد. البته ۱۹۱۷ برای گذراندن وقت با شخصیت هایش، لحظاتی کوچک اما دلچسبی را خلق می کند، که باعث می شود من بیننده بخواهم از شخصیت ها مراقبت کنم تا دچار حادثه ای نشوند. و جالبتر اینجاست که مندس این لحظات ظریف را در بدترین شرایط به وجود می آورد. در واقع ۱۹۱۷ یک دانکرک با هسته گرمتر و چرب تر است.
 

داستان و مأموریت فیلم ساده است: دو پیام رسان برای ارسال پیامی مهم به یک مأموریت فرستاده می شوند، پیامی که می تواند زندگی 1600 مرد را نجات دهد که در هنگام گرمای جنگ جهانی اول زیر آتش احتمالی نیروهای آلمانی در تله قرار دارند. تصور کنید این مأموریت می تواند این افراد را از یک دام کشنده و قتل عام قطعی باز دارد. دقیقاً مانند دانکرک، این فیلم نیز مربوط به جنگ یا استراتژی های جنگی نیست بلکه زنده ماندن و نجات هدف است. فقط زنده ماندن و نجات.
 

در طول کمپین بازاریابی و تبلیغات فیلم درباره تکنیک آن چیزهای زیادی گفته شده است. مندس در کنار فیلمبردار افسانه ای Roger Deakins فیلمی ساخته است که از نظر ظاهری بسیار زیبا است و به نظر می رسد همه آن یک شات بلند است (خوب البته چنین هم نیست). همچنین تدوین و ویرایش توسط لی اسمیت چنان بی عیب و نقص انجام شده است که کاملاً بدون درز است و برش ها با چشم غیر مسلح یا ناآشنا قابل مشاهده نیستند. در واقع فیلم یک سکانسِ اکشن گسترده است که دارای شخصیت پردازی غلیظ هم نیست، و دو سرباز فیلم به شکل فوری از یک وضعیت خطرناک به وضعیت نامتعارف دیگری وارد می شوند.

نکته جالب اینجاست که این فقط یک بدلکاری نیست. مندس علاقه مند است در اینجا دیدگاهی را بیان کند. در طول فیلم، شما یا احساس می کنید که یکی از این دو شخصیت هستید، یعنی بلیک (دین-چارلز چاپمن) و اسکوفیلد (جورج مک کی)، یا یک ناظر منفعل که از نزدیک ماجرا را تماشا می کند، و البته هیچ وقت اطلاعاتی بیش از آنها به شما داده نمی شود. فقط آنچه را می بینید که آن دو می بینند، فقط آنچه را می شنوید که آن دو می شنوند و فقط آنچه را می دانید که آن دو می دانند. این یک انتخاب خلاقانه، آگاهانه و محاسبه شده است. سم مندس تا پایان این چشم انداز را تغییر نمی دهد. این باعث وحشت و ترس می شود. و البته باعث می شود که شما نیز احساس کنید با آنها در حال گذر از سنگرهای باریک، در میان مزارع گل آلود و لجن کشیده درست در وسط ناکجا آباد هستید. البته یک نکته در این میان ذهن من را به خودش مشغول کرد، ماموریت بلیک و ویل فقط باید چند ساعت کوتاه طول بکشد. در عوض، فیلم در طول شب پیش می رود و به خوبی صبح روز بعد نیز آشکار می شود.


حتی لحظات ساکت تر فیلم نیز با فضا سازی تنش آورش، همیشه تهدید می کند که این صحنه نیز با بدبختی پایان می یابد. اینجاست که می گویم تمام تکنیک مندس در ۱۹۱۷ صرف موضوع اصلی نجات و زنده ماندن شده است. یک طنز ناراحت کننده نیز در تصاویر دیکینز وجود دارد. شما پرتره هایی از ساختمانهای در حال سوختن را در برابر یک آسمان خراشیده و سوزناک دریافت می کنید. اما وقتی از نزدیکتر نگاه کنیم، ما توده ای از بدن های مرده را می بینیم، ما خاک می بینیم، ما وحشت را در چهره سربازان کشته شده می بینیم، انگار این جسد ها متوجه واقعیت آنچه در آن قدم گذاشته اند شده بودند.
 

آنچه فیلم 1917 بهتر از دانکرک انجام داده این است که روایت توسط احساسات هدایت می شود، و تصاویر توسط یک قلب دارای ضربان مداوم. شما به سفر بلیک اهمیت می دهید نه تنها به این دلیل که موفقیت در ماموریت او باعث نجات 1600 نفر خواهد شد، بلکه به این دلیل است که یکی از این افراد برادرش است. اسکوفیلد با صراحت نمی خواهد در آنجا باشد، اما به هر حال تصمیم می گیرد که از عهده آن برآید، زیرا هرگز اجازه نخواهد داد که دوستش به تنهایی وارد آتش شود. دین-چارلز چاپمن و جورج مک کی نمایش های جدی خیره کننده، و قابل ستایشی را انجام داده اند.

فیلم 1917 سرشار از آدرنالین و پر از هیجان های ویرانگر است، اما این لحظه های نرم تر و کوچک فیلم است که ذهن من را به خودش مشغول می کند. برای مثال من صحنه ملایم رویارویی اسکوفیلد با زن فرانسوی و آن کودک را به شدت دوست دارم. در این صحنه شما صدای گلوله ها و نارنجک ها را که از فاصله نزدیک منفجر می شوند را می شنوید، و گرمای محیط اطراف را احساس می کنید. در این لحظات ما در آستانه تسلیم شدن هستیم. شاید اسکوفیلد هم همینطور باشد. اما در این لحظات نکته کلیدی در زشتی جنگ، صدای گریه بی گناه کودک است. و دقیقاً اینجاست که شما نیز مانند قهرمان فیلم حس می کنید، چرا جنگ ارزش جنگیدن را دارد و دنیا ارزش نجات را.

مندس اینجا تنها مشتاق سکانس های بزرگ پُر از تعلیق نیست. بلکه او در دل تنش ها با لحظات نرمتر حرف خود را می زند. او وقت می گذارد تا شخصیتی را به ما نشان دهد که فقط راه می رود و راه می رود و به سمت صدای موسیقی می رود، به سمت صدای مردی که در جنگل آواز می خواند، اینجا زمان تخلیه ذهنی و جسمی است؛ همینطور در این لحظات همه چیز در آستانه شکست مطلق قرار دارد، اما قهرمان قبل از سقوط به زمین پرواز نهایی را انجام می دهد. فیلم ‘1917’‌ یک فیلم جنگی ساده، شیک و چشمگیر است. مندس و کریستی ویلسون در این فیلم دائم در حال نوشتن لحظات کوچکی هستند که باعث می شود فیلم بیشتر به بررسی شخصیت ها و تمایل آنها برای ماندن در مقابل شانس های غیرممکن بپردازد.

دیکینز، با اثبات اینکه چرا او استاد مطلق است، همه چیز را از نبردهای هواپیماها گرفته تا تیراندازی از دیدگاه یکی از شخصیت های اصلی، چارچوب و نظم می بخشد، و این باعث می شود فیلم به همان اندازه که یک اکشن جنگی است، وحشتناک نیز باشد. در یکی از بهترین لحظات سینمایی سال ۲۰۱۹، صحنه ای تعقیب و گریز در ویرانه های آتشین یک دهکده فرانسوی اتفاق می افتد که فقط آتش برای روشن کردن مسیرهای فرو ریخته وجود دارد، و همچنین گلوله های ناشی از نیروهای غیب نیز از چپ و راست می بارد، و اینجاست که نیومن می تواند از حالت تنش گرفته تا آرامش را به بیننده القا کند. سطح صحنه های هنری مانند این صحنه مذکور در فیلم ۱۹۱۷ کم نیستند.
 

اگر احساس می کنید از دیدن فیلم های جنگی گذشته خسته شده اید، این اثر یک پادزهر است. آنچه مندس و تیمش دست به تولیدش زده اند یکی از جالبترین دستاوردهای سینمایی سال است. در پایان، یک لحظه تسکین دهنده وجود دارد، لحظه ای که همه آن را به طور کامل احساس می کنند، جایی که پس از طوفان، سادگی وزش نسیم ملایم و تابش آفتاب آرامش را به وجود می آورد، هر چند که می تواند دوام نداشته باشد.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰


من به اندازه بسیاری از مردم، مرید یا هواخواه جناب استنلی کوبریک قابل احترام، نیستم. اما همچنین با فیلم درخشش او نیز بیگانه نیستم، و البته میان آثار کوبریک از دیدن درخشش بیشتر لذت برده ام. من اهمیت کوبریک و آثارش را در تاریخ سینما می دانم، و از تلاش های او برای کارگردانی و تهیه تصاویری دارای صداقت و اتمسفری خاص تشکر می کنم. اما من به شکل کاملاً خاصی توانایی برقرار کردن هیچ ارتباط شخصی با اکثر فیلم های او ندارم. بنابراین، من نه برای دیدن فیلم Doctor Sleep شوریده حال بودم، و نه از شدت هیجان رسیدن وقت دیدن آن نگران این بودم که از ناامیدی ناخن هایم را گاز بگیرم.

 

 

اما من یکی از طرفدار کارگردان مایک فلاناگان هستم، که به نظر من توانست سه سال پیش یکی از بهترین اقتباس های ممکن را از کتاب های استفن کینگ، تحت عنوان بازی جرالد تولید کند، و همچنین او سریال به شدت خوب و دلهره آور تسخیرشدگی خانه هیل را نیز در کارنامه خوب خود دارد. به همین منظور من خیلی کنجکاو مشغول دیدن فیلم Doctor Sleep شدم؛ کنجکاو برای دیدن اینکه چگونه فلاناگان قصد داشت فیلمی را تولید و هدایت کند که همچنان هم به رمان کینگ وفادار باقی بماند و هم در عین حال ادامه داستان درخشش استنلی کوبریک باشد. حتماً می دانید که فیلم کوبریک مغایرت های فراوانی با کتاب کینگ دارد، از جمله پایان آن، و این چیزی بود که کوبریک می خواست به آن برسد، نه لزوماً چیزی که طرفداران خواهان آن باشند. به همین منظور کنجکاو بودم ببینم که آیا فلاناگان بار دیگر یک تلاش جذاب انجام داده است یا خیر.
 

خُب، دکتر اسلیپ چیز عجیب یا خارق العاده ای نیست، و البته با چشم پوشی از خیلی چیزها و به سختی می توان گفت خوب است. در واقع این فیلم مثل تماشای یک بازی فوتبال است که تیم مورد علاقه تان در آن، لحظه ای تلاش می کند و خوب است و لحظه ای دیگر باعث رنجش خاطر شما می شود، و البته در نهایت می تواند به لطف تصمیم VAR در آخرین لحظه، برنده بازی شود.

 

بخش های اولیه فیلم به همراه بزرگسالی دنی با بازی واقعاً خوب ایوان مک گرگور، زمانی است که فیلم در بهترین حالت خود قرار دارد. فیلم کوبریک ممکن است به اعتیاد به نوشیدن الکل توسط جک توجه فزاینده ای نکرده باشد، اما کتاب کینگ این کار را انجام داده است. بنابراین ما در دکتر اسلیپ یک فضای غم انگیز را تجربه می کنیم، که در آن دنی درست مثل پدرش یک معتاد به الکل است، و عمدتاً درگیر روابط جنسی خاموش و از کنترل خارج شده است. در دل سکانس های تاریک ابتدایی پیرامون دنی، لحظه ای تأمل آمیز وجود دارد که او کودکی را می بیند و قلب او مانند شیشه های کف زمین ترک می خورد. این ها همان لحظات خوب فیلم هستند. 
 

اما در حالی که دنی تمیز و پاک می شود، شرایط پیرامون او بسیار زشت می شود. و اینجاست که داستان اعتیاد و زشتی های درونی به یک وحشت خیالی ابرقهرمانی تبدیل می شود. در لحظاتی احساس کردم که دکتر اسلیپ می توانست بهترین فیلم ابر قهرمانی سال 2019 باشد. متأسفانه این درد ذهنی آقای فلاناگان واقعاً طولانی و به شدت زیاد است. این فیلمی است که می توانست در قالب یک مینی سریال بهتر عمل کند. این اثر می توانست یک فیلم ترسناک با نسبت های حماسی جالب باشد، اما در عوض ما با یک فیلم به ظاهر ترسناک که در آن رگه هایی از پتانسل حیف شده حماسی دیده می شود، روبرو هستیم.
 

شاید اگر فقط فلاناگان سعی نمی کرد که در جنگ خیابانی بین کوبریک و کینگ، نقش یک نگهبان صلح را بازی کند، الان دکتر اسلیپ جایگاه بهتری داشت. در این فیلم به نظر می رسد فلاناگان ما را به یک تور موزه گردی می برد که در سمت چپ شما، دوقلوها را می بینید، و در سمت راست خود یک آسانسور را مشاهده خواهید کرد که از خون سرشار است و غیره. اما واقعیت این است که من قبلاً نسخه بهتر چنین چیز هایی را در بازیکن شماره یک آماده اسپیلبرگ تماشا کرده ام. با این اوصاف، دو نفر از دوستانم که از طرفداران هاردکور The Shining هستند بعد از تماشای فیلم لبخند های بزرگ چربی روی صورتشان نشسته بود.

 

 

چیز بیشتری برای گفتن ندارم، اما آرزو می کنم مایک فلاناگان دیگر به ادای احترام دوجانبه نپردازد و دیگر سعی نکند آغوش گرم خود را همزمان برای هواداران کوبریک و کینگ باهم بگشاید.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم Ford v Ferrari - فیلم جیمز منگولد یعنی فورد در برابر فراری واقعاً خوب است و یکی از علل به چشم آمدن خوبی آن کریستین بیل است که با کج سلیقگی آکادمی اسکار نامزد دریافت جایزه هم نشد. علاقه مندان به آثار ورزشی درام یا مسابقات اتوموبیلرانی با دیدن این اثر زمان فوق العاده ای را سپری خواهند کرد.

 

یکی از نکات مهم فیلم این است که سازنده آن یعنی جیمز منگولد یک فَن اساسی مسابقات ماشین سواری نیست، و این دلیلی است که این فیلم در بخش درام و قصه گویی نیز خوب عمل می کند، و همین موضوع نکته بسیار سودمندی است. فورد در برابر فراری فیلمی است که با تمرکز بر هیجانات شخصیت هایش پیش می رود، و اگر فیلم را تماشا کنید، شما را مجبور می کند به شخصیت های بیل و دیمون اهمیت دهید، در واقع شما مجبور می شوید که به طور فعال در طبیعت و اتفاقات انسانی آنها شرکت کنید. فیلم موفق می شود بیننده را مجاب به دیدن رقابت و تلاش شخصیت های داخل فیلم کند، و این چیزی جز موفقیت نیست.

 

 

ماهیت قصه فیلم تقابل شرکت فورد در برابر فراری برای یک رقابت تنگاتنگ برای کسب پیروزی در مسابقات ۲۴ ساعته لمانز است. طرفداران باید بدانند این فیلم از لحاظ مسابقه ای جذاب و پُر التهاب است، زیرا وقتی دو مسابقه اصلی آخر می رسند، بسیار شدید و پرتحرک هستند، به گونه ای که انگار شلبی، مایلز و تیم آنها وارد یک نبرد گلادیاتوری جذاب شده اند. البته یک نکته مهم در دل مسابقات فیلم توجه به احساسات و مراقبت از شرایط انسانی شخصیت ها است. کریستین بیل در این فیلم در بهترین فرم عملکردی خود قرار دارد، و پُر از جاذبه و شوخ طبعی است. در واقع انگار این فیلم خود بیل است. باید بدانید DNA فیلم فورد و فراری تشکیل شده از عناصر گفتاری و چشم انداز های عمیق شخصیتی است. بیایید فراموش نکنیم چه چیزی این فیلم را به جلو سوق می دهد، بله آن عملکرد مت دیمون و کریستین بیل به عنوان شلبی و مایلز است. شیمی فوق العاده ای بین این دو به عنوان دوست و همکار وجود دارد.

 

جیمز منگولد تصاویری جالب و لحظاتی به یاد ماندنی را ظبط کرده است، اگر چه کارگردانی او نیز مورد توجه آکادمی قرار نگرفت، اما مطمئناً او در این فیلم کارگردانی خوبی را انجام داده است. از نظر تصویری و فرم فیلمبرداری، صحنه های مسابقه به دلیل شات های کم زاویه و متمرکز از داخل ماشین بسیار خاطره انگیز است، و همین فُرم باعث ایجاد فضای تعلیق در بیننده ای می شود که نگاهش به کن مایلز دوخته شده است. شاید بزرگترین دارایی این فیلم تدوین تماشایی آن باشد، نحوه ایجاد تنش در کات ها و برش ها چیز زیبایی است که در فورد و فراری به بهترین شکل ممکن صورت پذیرفته است. زمان وقوع این کات ها یا ضربات تدوینگر به فیلم تقریباً به همان اندازه سبک و امضای ادگار رایت تمیز و متفکرانه است.

 

 

اگر چه این اثر انقلابی در فیلمسازی به حساب نمی آید، اما یک فیلم استاندارد را به بیننده هدیه می دهد که تنها در اوج تراز یک فیلمساز تکنیکی احتمال رُخ دادن آن وجود دارد. فراموش نکنید این فیلم در اوج سادگی، به کمال می رسد. فورد در برابر فراری یک دعوتنامه آزاد برای تماشا و فرو رفتن در دنیای پشت پرده مسابقات پر هیجان ورزشی چون لمانز است. این اثر یک فیلم تاپ دیگر از منگولد است، و حتی اگر شاهکار نباشد، ولی یک فیلم درگیر کننده تمام عیار است.

  • امیر پریمی