تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

تولد فیلم مرگ

نقد و بررسی فیلم های روز سینمای جهان

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد فیلم» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

فیلم True Lies یک اکشن بزرگ از کارگردان اکشن سازی که در کارنامه اش فیلمی چون TERMINATOR 2: JUDGEMENT DAY را دارد، اما فیلم دروغ های حقیقی نه به اندازه دیگر آثار جیمز کامرون حماسی است و نه آن چنان بزرگ است که بگوییم یک چیز نادر در آن وجود دارد.

شخصا یک آرشیو وی اچ اس از آثار نوستالژیک دارم که این فیلم نیز یکی از آنها است و باید بگویم که صحنه معروف استریپتیز جیمی لی کُرتیس، لحظه ای ماندگار در سال های ابتدای نوجوانی من بود، که شاید بارها آن را تماشا کرده بودم. البته سپس ، با دیدن بسیاری از فیلم های دیگر ، TRUE LIES به راحتی از چرخه دیدنم خارج شد.

واقعیت این است در روزگاری که هنوز دیدن آثار لینچ و نولان پُز نداشتند، امثال همین آثار اکشن نهایت کلاس فیلم دیدن بودند. اما وقتی بعد از چند سال امروز دوباره این اثر را تماشا کردم به این نتیجه رسیدم که واقعا دروغ های حقیقی یک فیلم پُر از ضعف و ایراد است. فیلم TRUE LIES صحنه های اکشن خیره کننده ای دارد ، اما بسیاری از آنها بین جنسی ترین و نژاد پرستانه ترین لحظات هالیوود در پنجاه سال گذشته قرار می گیرند.

من آن زمان به عنوان یک بچه سیزده ساله سفید پوست ، هیچ وقت به این فکر نکردم که چگونه شخصیت های TRUE LIES با افراد اطراف خود رفتار می کنند. حق بدهید یک نوجوان درک درستی از همه چیز ندارد، بنابراین من فیلم را به عنوان تقابل بچه های خوب در مقابل آدم های بد تماشا کردم. وقتی در فیلم تام آرنولد و آرنولد شوارتزنگر چپ و راست به همه بد و بیراه می گفتند، من تنها همه چیز را یک شوخی ساده فرض می کردم. دیدن شوارتزنگر قهرمان در حال نجات همسر و دخترش در برابر تروریست ها برای من حکم یک سرگرمی خفن را داشت، و من آن را دوست داشتم. اکنون ، در حالی که من خودم را نسبتاً آگاه تر و آزاد تر می دانم، و خبر از خاورمیانه نیز بیشتر دارم، متوجه این اعمال نظرات خاص فیلم جیمز کامرون شده ام.


حتما از حادثه ۱۱ سپتامبر شنیده اید، حمله مرموز و کماکان نامعلوم که برج های دوقلو یا تجارت جهانی را هدف قرار داد و بهانه ای شد برای شروع جنگ در خاورمیانه و اطراف آن، اتفاقی که شباهت فراوانی به فیلم جیمز کامرون داشت. واقع بینانه این فیلم شبیه به یک پوستر مسخره تبلیغاتی آمریکایی و نژاد پرستانه است.

یکی از بدترین چیز ها ممکن در این فیلم افراد شرور و به شدت کلیشه ای آن هستند. در جامعه ای که آنتاگونیست هایی چون بن لادن و صدام بوده اند، نمایش کامرون از شرور تروریست بیشتر شبیه به یک عروسک خیمه شب بازی مسخره است، و این نشان از ضعف و عدم شناخت درست فیلمنامه نویس از شرایط سیاسی واقعی و منطقه ای بوده است. همه تروریست های فیلم به شکل احمقانه ای ریشو و ساده لوح هستند و عامدانه وحشی به نمایش در می آیند.
 

طراحی گروه تروریست به فرماندهی شخصی به نام سلیم ابوعزیز بیشتر مانند تعدادی سوژه برای نفله شدن توسط شوارتزنگر هستند. هیچ یک از آنها نمایانگر یک شخصیت سه بعدی با انگیزه فراتر از موضوع مسخره سقوط آمریکا نیست. با قدرت و بدون تردید می توان گفت TRUE LIES بدترین ساخته جیمز کامرون است. در سکانس آغازین فیلم که با رقص نمادین تانگو توسط آرنولد شروع می شود، به نظر می رسد فیلمِ دروغ های حقیقی جانشین خوبی برای فرنچایز جیمز باند است، اما با پیش روی قصه دوباره بینندگان شاهد یک فیلم تمام آرنولدی متفاوت تر هستند.

یکی از نکات مسخره فیلم عدم تفکر همسر قهرمان است، چرا که برایش سوال نمی شود شوهری که چنین حجم عضله ای دارد و مشکوک است آیا واقعا متخصص ابزار کامپیوتری است یا خیر؟! و زمانی هم که متوجه می شود با دیالوگ به ظاهر خنده دارِ من زن رامبو شدم، همه چیز ختم به خیر می شود. قسمت طنز فیلم نیز امروزه دیگر خیلی طنز به نظر نمی رسد. با هر نگاهی این فیلم جیمز کامرون یک اثر توهین آمیز و ناجور است.

در فیلم وقتی شخصیت هری تاسکر گمان می کند همسرش در حال داشتن رابطه است ، از قدرت خود به عنوان یک جاسوس مخفی سوء استفاده می کند. در نگاه عمومی چنین چیزی شیرین و لذت بخش به نظر می رسد. اما در واقع چنین موقعیت بحث برانگیز روانی ای هیچ گونه تاثیری بر شخصیت جیمی لی کورتیس در فیلم نمی گذارد. نگاه جنسی فیلم در این سکانس ها کمی بی اندازه زیاد و زننده است، که این هم نشانه گذاری بد فیلمنامه جیمز کامرون است.

البته فیلم TRUE LIES هرچه در زمینه فیلمنامه و ایده بد است، در مقابل در سطح فنی بسیار اثر قابل دفاع و محکمی است. البته همان سکانس معروف جِت جنگی که در فیلم وجود دارد اکنون حتی با توجه به استانداردهای جلوه عملی نیز ارزان به نظر می رسد. سکانس های تعقیب و گریز این فیلم نیز هم جالب هستند و هم احمقانه اما خوب در لیست های فراوان نام این فیلم موجود است. از فیلمبرداری راسل کارپنتر گرفته تا موسیقی خوب براد فیدل در TRUE LIES و بازی خوب جیمی لی کورتیس که برنده گلدن گلاب شد، دیگر نکته ای نیست که بگویم فیلم را خاص تر کرده، اما این نکته نیز قابل توجه است که این اثر اولین فیلم با بودجه بالای ۱۰۰ میلیون دلار هم بوده است.

جیمز کامرون در سال ۲۰۱۸ اظهار داشت که تولید نسخه Blu-ray فیلم به اتمام رسیده است اما وی فرصتی برای بررسی آن نداشته است. کامرون ممکن است به اندازه کافی مشغول کار در مورد دنباله های AVATAR باشد تا از پرداختن به مشکلات بی شمار TRUE LIES جلوگیری کند. فیلم دروغ های حقیقی یک فیلم توهین آمیز ضعیف است که باید فراموش شود. مشکل این است که هیچ راهی برای حل این ضعف ها وجود ندارد بدون اینکه دوباره فیلمبرداری کل فیلم از ابتدا انجام شود. شاید به جای دنباله یا نسخه ویژه ، TRUE LIES باید بازسازی شود و از همه پیشرفت های جلوه های ویژه ای که جیمز کامرون در بیست و پنج سال اخیر قهرمان آن شده بهره مند گردد و از شر نژاد پرستی و سکسیسم اساسی که در آن موج می زند خلاص شود، تا آن موقع لقب فیلم سرگرم کننده و یک اکشن بلاک باستری خوب را دریافت کند.
 

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

هنگامی که PARASITE چند هفته پیش برنده جوایز آکادمی شد، کارگردان بونگ جون هو تلاش کرد تا اَثری را که مارتین اسکورسیزی در عشق او به فیلم و سینما داشت را اعلام کند. این احساسات در طول شب مراسم بارها تکرار شد، زیرا دوربین غالباً از چهره اسکورسیزی در میان جمعیت غافلگیر می شد و با سر و صدایی جالب از زندگی حرفه ای پیرمرد فیلمساز در پشت دوربین خبر می داد. این کارگردان نمادین و بزرگ نه تنها تأثیر مستقیمی در مسیر فیلمساز انگل گذاشته بود، بلکه او همچنین نقش مهمی در نامزدان همکارش در شاخه کارگردانی چون تارانتینو و تاد فیلیپس نیز داشته است. جای تعجب نیست که مارتین اسکورسیزی در جوایز اسکار همواره نامزد شده است، زیرا هر فیلمی که توسط او ساخته می شود، علاوه بر تأثیرات فراوان در اجتماع و صنعت سینما، ارزش افزوده ای بر پِیکره سینمای آمریکا نیز محسوب می شود. اما با کمال احترام به اسکورسیزی و مرد ایرلندی باید گفته شود، این فیلم بهترین اثر این کارگردان که نیست هیچ، شاید ایراداتی نیز دارد که خیلی ها به احترام هویت سینمایی این کارگردان آن را سانسور می کنند.

به طور خلاصه مرد ایرلندی بد نیست، اما شاهکار هم نیست. جایی در حکایت پیچیده و طولانی فرانک شیران و درگیری او با جرایم سازمان یافته و مرگ جیمی هوفا داستانی است که برای نمایش بر پرده بزرگ مقدر شده است. اما، بین گفتگوهای بیهوده و جلوه های ویژه گاهاً وحشتناک گم شده در فیلم، مرد ایرلندی اثری پیرمردانه است که می خواهد روی دست آثار گانگستری پیش از خودش بلند شود. اگر این فیلم توسط کسی غیر از مارتین اسکورسیزی ساخته شده بود، احتمالاً می توانست به عنوان سایه ای از آثار جنایی و گانگستری معرفی شود که تا اندازه ای درست عمل کرده است، و این در خوش بینانه ترین حالت ممکن رُخ می داد. اما مرد ایرلندی اسکورسیزی می خواهد در مقیاس پدر خوانده با شدت رفقای خوب باشد، ولی آیا واقعاً چنین چیزی است؟! این فیلم در بهترین حالت فیلم خوب و قابل احترامی است که اساتید بزرگی چه در جلو و چه در پشت دوربینش دارد.

بزرگترین عدم موفقیت IRISHMAN زمان اجرای آن است. به طور معمول، تحمل چشم انداز بیش از سه ساعت مارتین اسکورسیزی از عناصر جدید گانگستری اش کافی بود تا یک جایزه سینمایی به من بیننده نیز بدهند، اما جدا از شوخی بسیاری از صحنه های این فیلم واقعاً غیر ضروری است. سکانسی وجود دارد که جیمی هوفا (آل پاچینو) و فرانک با تونی پرووانزانو (استفان گراهام) دیدار می کنند که دیر به جلسه می رسد. دقایقی قبل از رسیدن او و سپس برای چند دقیقه در حین ملاقات آنها، هوفا در مورد مسائل ملاقاتشان صحبت می کند. بحث آنها چه قبل ملاقات و چه بعدش در مورد توهین به طرف منتظر مانده ملاقات است. برای یک دقیقه یا بیشتر من بیننده احساس دیدن یک صحنه جالب و به یاد ماندنی با کارگردانی عالی را پیدا می کنم، اما وقتی این بحث و مشاجره ادامه پیدا می کند، دیگر چیزی جز احساس زائد بودن صحنه به من بیننده القا نمی شود. بخش اعظمی از مرد ایرلندی مانند همین صحنه خوب شروع می شوند، اما در پایان چیزی جز یک صحنه عجیب و غریب طولانی ترسیم نمی کنند.
 

شاید احساسات متناقض فیلم مربوط به عملکرد رابرت دنیرو در طول اثر باشد. دنیرو یک افسانه است اما دلیلی وجود دارد که او برای نقش خود در اینجا جایزه اسکار را نگرفته است. در طول فیلم بسیاری از بازی دنیرو وابسته به شخصیت گاهاً سخیف و لجباز او هنگام مکالمات است که باعث می شود خیلی ها احساس کنند او دارد خودش را اجرا می کند نه فرانک را، جدای از این دنیرو برای این نقش خیلی پیر بود و فناوری جوان سازی دیجیتالی نیز برخلاف آل پاچینو روی او خیلی خوب جواب نداده است. واقعیت این است که پشی و پاچینو قادر هستند به فراخور نقش خود، بدون توجه به مهارت های جسمی به توانایی بازی خود اعتماد کنند، اما دنیرو موظف است در طول فیلم بارها از بدنش در دعوا، دویدن یا راه رفتن استفاده کند، و این باعث شده تغییرات دیجیتالی روی او بیشتر اعمال شود که البته آن هم نتوانسته قاب ۷۶ ساله او را پنهان کند. صحنه لگد زدن مغازه دار، آشکارترین لحظه این ماجرای تلخ است، اما هر شاتِ دنیرو نشان می دهد که او مانند یک پیرمرد با چهره ای بیش از حد صافِ در حال حرکت است که این باعث نمی شود او جوان به نظر برسد، فقط خیلی غیر واقعی است.

وقتی سن ها کم است، اکثر این بازیگران همچنان در دهه بالای 50 به نظر می رسند که این برای Pacino و Pesci خوب است، اما De Niro قرار است به عنوان یک 27 ساله به فرانک شیران برگردد و این درست اتفاق دور از ذهن ماجراست. در رفقای خوب، گذر زمان می توانست با مقداری رنگ مو و آرایش انجام شود، اما دهه های مورد نیاز برای بیرون کشیدن این داستان باید سازنداگان را به این نتیجه می رساند که چندین بازیگر در طول فیلم شخصیت فرانک شیران را بازی کنند. از سن میانسالی تا صحنه های تنظیم شده در خانه سالمندان، دنیرو برای این نقش قانع کننده و از نظر جسمی مناسب است. اما به نظر می رسد که در طول بقیه زمان فیلم، دنیرو در حال خوابیدن است و از قصه داستان تنها جسمش می گذرد و به سختی بخشی از انرژی را که Pesci و Pacino به روی پرده می آورند، دارد.

مضامین و پیامهایی که مارتین اسکورسیزی در مرد ایرلندی تعبیه کرده است بر من بیننده پنهان نیست. این فیلمی است در مورد پذیرش مرگ و میر و آنچه را که در طول عمر پشت سر می گذاریم. در پایان فیلم، فرانک شیران تنها است و هر کس به او اهمیت می دهد یا مرده است یا می خواهد هیچ ارتباطی با او نداشته باشد. این روایت و نتیجه هزینه های زندگی یک شخص است که پایانش برآورد تعاملات طول زندگی خود اوست. متأسفانه استفاده مکرر از قاب های فریز شده با تاریخ مرگ افراد چیز احساسی راجع به زندگی و مرگ به ما نمی دهد. از بسیاری جهات این سبک روایت مضامین مورد نظر فیلمساز را نیز گاهاً تضعیف می کند. 

مرد ایرلندی فیلمی است که یک پروژه پرشور برای مارتین اسکورسیزی بود و او آن شور و شوق را روی پرده به ما نمایش می دهد. اما تِرک ها و شکاف هایی نیز در فیلم مشهود است، زیرا فیلمساز مجبور نبود با محدودیت های تولید یک استودیو مقابله کند. گاهی بودجه زیاد و آزادی عمل فراوان کار دست فیلم می دهد. این فیلم بدون تردید جایگاه و رزومه رابرت دنیرو و اسکورسیزی را تحت تأثیر خود قرار می دهد، اما خوب و بدش شاید برای افراد متفاوت باشد. اما همان طور که قبلاً نیز من و خیلی ها گفته بودیم مرد ایرلندی با موسیقی جالب و انتخاب لنز های زیبایش و تمام کاستی های ظریف فیلمنامه خوب استیو زیلیان، کماکان یک اثر قابل احترام در مدیوم سینما است. شاید روزی نسخه کوتاه تر و خاصی از این فیلم پخش شود، که اگر شود به نظر من پیشرفت چشمگیری برای اثر خواهد بود.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم های فرشتگان چارلی با بازی کامرون دیاز، لوسی لیو و درو باریمور که در اوایل قرن ۲۱ بر پرده های سینما آمدند، آثار خوبی نبودند. اما حداقل آنها به طرز غیر قابل انکاری سرگرم کننده بودند، و ما را دعوت کردند تا بخشی از سواری مزخرف آنها باشیم. اساساً در میان فرنچایز هایی که هنوز در حال پیش روی هستند، فرشتگان چارلی یکی از عجیب ترین و معمولی ترین آنها می باشد. در ابتدا فرشتگان چارلی یک برنامه تلوزیونی در دهه ۷۰ میلادی بود که بحث های شدیدی درباره مستاجرین فمینیستی (یا نه چندان فمینیستی) آن ایجاد کرد. اما در سینما رویکرد این فیلم چیزی جز دو کلمه نبود، جاسوسان زن. فرشتگان چارلی فرصتی غم انگیز برای واژگون کردن یک ژانر اغلب جنسی(جیمز باند) به نام جاسوسی است، در واقع این برند به شما امکان می دهد از انجام کارهای جاسوسی زنانه لذت ببرید. نسخه سال ۲۰۱۹ فرشتگان چارلی چیزی بین یک دنباله و ریبوت است که خوشبختانه فیلمی با محور خانمها نیست بلکه به طور عظیم پسران پیش از بلوغ را هدف قرار داده است. متاسفانه این یک آشفتگی کامل است، آشفتگی که برای عبور از آن حتی یک شعار هم ندارد. اما به جای آن چند زن با پوششِ کم دارد که از قضا کریستین استوارت و نائومی اسکات هم جزئی از آن هستند.
 

فرشتگان چارلی جدید سالها پس از وقایع فیلم های قبلی با یک صحنه تا حدودی سرگرم کننده آغاز می شود، اما این سکانس ابتدایی خوب است، ولی چیزی که به درد داستان بخورد به ما نمی دهد. این ناتوانی در ایجاد تنش و روایت درست از دل یک سکانس اکشن سرچشمه گرفته از کارگردانی بد الیزابت بنکس است. اساساً خبری از یک ریتم درست در فیلم و فیلمنامه نیست. شوخی های نادرست و فمینیستی همه یک بعدی و لَنگ هستند؛ و بهتر از این را بارها دیده ایم. وقایع فیلم بی شباهت به آثار الکی خوش دیزنی نیست، از آهنگ ها گرفته تا اکثر بازی ها همه معمولی و دم دستی هستند. گفتن اینکه مارک Charlie's Angels یک میدان نبرد فمینیستی است که به شدت مورد بحث و گفتگو است، بیانیه ای بدیهی است، اما ورود به این میدان یک آشنایی ساده با آثار این مُدلی را نیاز دارد. اما فیلم تنها می داند که این عرصه یعنی فمینیسم دارای جنگ سختی است، همین و دیگر هیچ.
 

فرشتگان چارلی نه کاملاً طنز است، نه یک جاسوسی سرگرم کننده خاص است و نه تلفیقی درست از همه اینها، بلکه یک اکشن زن محور است که به هر حال جوک هایش را هم این وسط به خورد بیننده می دهد. و همچنین نشان می دهد موقع نوشتن فیلمنامه چه اندیشه کوچکی پشت آن بوده است. برای ارائه تعریف کوچکی از فیلمنامه فرشتگان چارلی باید بگویم: بچه های خوب فیلم به نظر می رسد آدم های بدی هستند که باز به نظر می رسد آدم های خوبی هستند که آخر هم نشان می دهند افراد بدی هستند. همه اینها بسیار تعجب آور است، نه به این دلیل که پیچ و تاب ها کاملاً هوشمندانه نوشته شده اند، بلکه به این دلیل که نویسنده این اتفاقات با خودش فکر کرده با نوشتن این حوادث خیلی خفن است. نویسنده در فیلم در تلاش بوده آنچه ذاتاً منطق مغزی بیننده به حساب میاید را زیر سوال ببرد. بسیاری از فیلم فقط شامل دخترانی می شود که در حال گردش و دویدن هستند.
 

کریستن استوارت و نائومی اسکات دو دلیل برای خراب شدن فیلم نیستند. چرا که استوارت عالی است! او کاریزما و جذابیت کافی را دارد، در واقع او تنها کسی است که درک درستی از فیلم دارد، به عنوان یک مامور رها قابل باور است و جنس بازی اش حتی بدون نگاه مردانه مسموم کننده است. او همچنین به نظر می رسد تنها کسی است که حداقل با یک آگاهی درست از جنس فیلم نقشش را پذیرفته است. نائومی اسکات قدرت و اعتماد به نفس شدیدی را که ما در علاءالدین دیدیم برای بازی کردن به عنوان یک دختر ساده و بی تکلف به این اثر هم وارد کرده است. در نهایت فرشتگان چارلی فیلمی است که کمتر فکر می کند و باعث می شود شما هم کمتر فکر کنید.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

این روزها، ریان جانسون به دلیل تلاش های کارگردانی خود در جنگ ستارگان: آخرین جدای مشهور یا بدنام است، بسته به اینکه در کدام اردوگاه قرار دارید، به حدی که فیلم های قبلی وی Looper و Brick نیز درحالی که آثار بسیار خوبی بودند نیز تحت الشعاع آن قرار گرفته اند. اما جانسون بدون توجه به تخریب های رسانه ای متوجه خودش، در آرامی، خونسردی و صداقت دست به نوشتن یک فیلمنامه خوب دیگر زده است. شاید این فیلمنامه همه را به یاد دوران اوج و طلایی داستان های آگاتا کریستی بیاندازد، اما این فیلمنامه کاملاً تازه و مدرن است.

قصه در اوج سادگی و زیبایی به این گونه شروع می شود که صبح روز تولد ۸۵ سالگی یک میلیاردر (هارلن تروبی) که از قضا یک نویسنده نامی داستان های جنایی نیز بوده، جسدش در اتاق خواب با شکافی در گلویش کشف می شود. در این میان پزشکان این مرگ را خودکشی درنظر می گیرند، اما یک کارآگاه خصوصی به نام بنویت بلانک بوی یک بازی ناپسند و شیطانی را حس می کند، و همین دلیلی می شود تا وی تحقیقات و بازجویی از اعضای عمارت هارلن ترومبی را آغاز کند.



ریان جانسون با نگاهی عالی به خانواده ترومبی سرنخ های هوشمندانه خود را به بیننده القا می کند. فیلمنامه جانسون با قاطعیت و ظرافت بالا شخصیت هایش را در تحقیقات مربوط به قتل معرفی می کند، و سپس به هر یک از آنها انگیزه ای محتمل برای قتل رمان نویس پُر رمز و راز هارلن ترومبی (کریستوفر پلامر) می دهد. جذابیت فیلمنامه این نکته است که ما به عنوان بیننده شاهد این هستیم که درخت خانواده هارلن در ریشه ها پوسیده است. شخصیت های مختلف داستان های مختلفی را درباره آنچه در شب تولد هارلن اتفاق افتاده است، بیان می کنند و همین قصه را پیچ و تاب دار تر و درهم تنیده تر می کند. عمارت تروبی، که اکثر فیلم در آن قرار دارد، به لطف طراحی هنری عالی و پر جزئیات و همچنین کارگردانی روان جانسون بسیار باشکوه و چشم نواز از آب در آمده است.

این جنس فیلم ها که مانند اسرار جذاب آگاتا کریستی هستند، در روزگار ما کم شده اند، به همین منظور چاقوکشی ریان جانسون یک اتفاق عالی در بحث آثار تعلیقی کارآگاهی به شمار می آید. این را می گویم چون، در پیچ و خم داستان حتی سگها نیز حرفی برای گفتن دارند. اما فیلم چاقوکشی تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده نیست، چرا که در پرداخت لایه های شخصیتی خود تفاسیر اجتماعی و سیاسی را نیز دخیل کرده است. این فیلم داستانی است درباره افراد سفید پوست جاهل و نژاد پرست، که معلوم است برخی از آنها حامی ترامپ هستند و برخی دیگر ضد تفکر ترامپ، اما جانسون واقعیت جامعه آمریکایی را نشان داده است. خانواده ترومبی یک نمونه از خانواده آمریکایی اصیل است که نه با خانواده خود همدلی دارند، و نه به جهان خارج از حباب ذهنی خود اهمیت می دهند، زیرا آنها واقعاً نمی فهمند. سیاست ثروتمندان را فریب نمی دهد، بلکه به آنها پَر و بال می دهد، درحالی که همان سیاست طبقه متوسط و پایین را با شعار فریب داده و نرم نرم نابود می کند. بنابراین، این فیلم تنها یک اثر جنایی سرگرم کننده ساده نیست که تنها بخواهید بفهمید قاتل کیست.

اما حتی اگر شما به هیچ یک از این موارد علاقه مند نیستید، باز هم Knives Out همچنان یک کالای خیره‌کننده است. از فیلمنامه تیزبین تا کارگردانی عالی و اجراهای شیرین و جذاب تیم بازیگری همه باعث تشکیل یک فیلم سرگرم کننده و دیدنی شده اند که جای ستایش فراوان دارد. جزئیات هوشمندانه و حیله گرانه در پرداخت شخصیت ها توسط ریان جانسون به قدری خوب هستند که شما را به شدت تشنه تماشای دیدن این قصه می کند. نحوه چینش اطلاعات و پیشرفت سرنخ ها گواهی بر درخشش جانسون در نگارش فیلمنامه دارد. بازی آنا د آرماس در نقش مارتا کاباررا در فیلم لیدر گونه و مهم است، چرا که او حفره ایست که ماجراها پیرامون او می چرخد. البته شخصیت بنویت بلانک با بازی خوب دنیل کریگ نیز مکملی عالی در این داستان جنایی است. البته از بازی دیدنی کریس ایوانز و پلامر ۸۹ ساله نیز نمی توان به راحتی گذشت. در مجموع فیلم Knives Out یک سواری هیجان انگیز،تنش آور و مرموز با فیلمنامه و کارگردانی فوق العاده ریان جانسون است و همچنین آنا د آرماس، دانیل کریگ و کریس اوانز به عنوان بازیگران اصلی صاحبان این فیلم هستند. اسکار به چنین آثار عالی روی نمی اندازد اما این فیلم شایسته دیده شدن در بخش های فراوانی است.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم جوجو خرگوشه اثری نه چندان جدی درباره موضوع بسیار جدی نازیسم است. داستان فیلم در مورد جوجو، یک پسر ۱۰ ساله است که می خواهد یک نازی ایده آل برای پیشوا یا همان رهبرش باشد. جوجو اتاق خوابش را با پوسترها، شعارها و موعظه های پیشوا تزیین کرده است، و فراتر از آن در خفا و تخیل آدولف هیتلر دوست، مشاور و قهرمان اصلی اوست. تخیلات این پسر بچه در فضای مه آلود نزدیک به پایان جنگ جهانی دوم، واقعاً چیز تاریکی است، چرا که او تنها ده سال دارد و تا بزرگسالی فاصله زیادی دارد اما تحت پروپاگوندای نازی ها او در همین سن یک سرباز سرزنده است. جوجو و دوستان هم سن و سالش برای آموختن نحوه مقاومت در برابر دشمن باید به یک اردوی خاص بروند جایی که ماجرای فیلم از آنجا شروع می شود.

اما در این فیلم ما بار دیگر شاهد نبوغ اثبات شده وایتیتی در استفاده و کشف کودکان درخشان هستیم، اینبار نوبت رومن گریفین دیویس فوق العاده برای ایفای نقش عالی جوجو متعصب اما دوست داشتنی رسیده است. نقش شخصیت جوجو برای این پسر کار دشواری است، زیرا او بیشتر فیلم را با ستایش هیتلر و نفرت خاصی نسبت به دشمنان او سپری می کند، و حفظ تعادل برای چنین نقشی واقعاً سخت است اما او این کاراکتر را به بهترین شکل درآورده است. پرداختن به یک موضوع سیاسی و تاریخی آن هم با لطافتی این چنین شیرین و بکر، تنها از امثال وایتیتی بر می آید. پرداختن و به چالش کشیدن بی هویتی و نفرت آن هم از درون خود نفرت کاری است که تایکا وایتیتی توانسته در فیلم جوجو خرگوشه آن را به نمایش بگذارد. به هر حال، فیلم به همان اندازه که خنده دار است، وحشتناک و احساسی نیز هست. کارگردان Taika Waititi این فیلم را بر اساس رمان تحسین شده Caging Skies ساخته است، و به نظر من شخص وایتیتی فرد مناسبی برای گفتن داستان است. تا فراموش نکرده ام باید بگویم استعداد های بازیگری فیلم خلاصه به یک نام نیست بلکه توماسین مکنزی نیز در غالب نقش السا و همچنین آرچی یاتس در نقش یورکی در این فیلم درخشیده اند. شیمی شگفت انگیز بین این بازیگران نوجوان در حالی که شخصیت های آنها درهم مخلوط می شود، و شروع به بازیابی انسانیت می کند، واقعا شگفت انگیز است.

شاید تا به امروز این فیلم بهترین فیلم جناب وایتیتی نباشد، اما برای من این اثر تا به اینجا بهترین فیلم سال است. جوجو خرگوشه بسیار خوب است، آنقدر خوب و زیبا نوشته شده که من نمی توانم تصور کنم واقعاً این اثر وایتیتی خواب است یا واقعیت. تحول و سفر درونی جوجو بتزلر برای کشف واقعی تاریکی و زشتی چیز جالب و دوست داشتنی است، و نحوه رسیدن او به آنجا زیبایی این فیلم است. جوجو پسر خوبی است که شستشوی مغزی شده است، اما رسیدن او به فهم درستی از واقعیت ماجرا، چالشی است که فیلمساز با آن دست و پنجه نرم کرده است. رابطه جوجو با مادرش و هیتلر تخیلی و برخورد پیشوا، مادرش و جوجو با دختر یهودی داستان تاریک و طنز فیلم را پر شور تر کرده است. اما ستاره واقعی فیلم - با این حال - وایتیتی است. اما چرا؟ زیرا وقتی در فیلمی موضوع اصلی کاوش در مورد چیز های عمیق اما بسیار عجیب و غریب انسانی باشد، هیچ کس بهتر از وایتیتی نمی تواند آن را ارائه دهد. شاید تایکا از نظر خیلی ها بهترین نباشد، اما نام او را به هرکسی که با فیلم هایش آشنا باشد بگوید، فوری لبخندی روی صورتش سبز خواهد شد. او حال مردم را کاملاً خوب می کند. فیلم Jojo Rabbit تصویری از یکی از وحشتناک ترین دوران تاریخ بشری را با هنرمندی تمام نشان می دهد. فیلم اکتشافی در انسانیت و بشریت است؛ اما با این بینش که وقتی ما انسانها در بدترین وضعیت خود هستیم، اغلب در بهترین حالت خود نیز هستیم. این خلاصه ای از محتوای جوجو خرگوشه بود. این اثر نیز مانند همه فیلم های وایتیتی لبخندی بر چهره شما خواهد گذاشت.

همچنین لازم به ذکر است که جوجو خرگوشه بدون شک، یک فیلم خانوادگی واقعی است. نگاه کارتونی و کمدی اسلپ استیک گونه وایتیتی به نازی ها بی نظیر است، و همچنین بعضی از صحنه های فیلم جزء بهترین لحظات طنز و احساسی امسال هستند. مطمئناً، JOJO RABBIT به ذائقه هر کسی خوش نخواهد بود، اما این یک اثر باهوش و با ذکاوت است که غالباً از ابتدا تا پایان درخشان عمل می کند.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

به نظر خیلی ها کمتر از دو هفته دیگر در نود و دومین مراسم آکادامی اسکار، واکین فینیکس برای بازی در نقش جوکر برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد خواهد شد. اگر این اتفاق صورت پذیرد برای بار دوم است که دشمن درجه یک بتمن یعنی جوکر برنده اسکار می شود. اما فیلم جوکر یک تصویر دو بعدی از شخصیتی را نمایش می دهد که به دلیل داشتن یک پس زمینه مبهم مشهور است. فیلم جوکر چیزی بود که دی سی و وارنر بعد از شکست هایی چون لیگ عدالت به آن نیاز داشتند، چه در رقابتشان با مارول در گیشه و چه در حفظ نام تجاری خود. اما علی رغم این که فیلم بیشترین نامزدی اسکار پیشِ رو را دریافت کرده است، ولی جوکر فیلمی کاملاً فراموش شدنی به نظر می رسد که بیش از حد به رسانه ها متکی بود. حتماً فراموش نکرده اید که همین رسانه ها می گفتند این یک فیلم خطرناک برای ایجاد خشونت در بین توده ها مختلف مردم است. اما در عوض، جوکر فیلمی است که درمورد هر چیزی زیاد حرفی نمی زند و نمی تواند خطری واقعی را با شخصیتی بدون محدودیت در پی داشته باشد.

جوکر به عنوان فیلمی که تحت تأثیر سینمای مارتین اسکورسیزی تولید و توسعه یافت بین جامعه سینمایی معرفی و عرضه شد. در واقع فیلم جوکر با ادای احترام سنگین به سلطان کمدی و راننده تاکسی کارش را جلو می برد، یعنی فیلم تاد فیلیپس بسیار شبیه به فیلم های ابتدایی اسکورسیزی است اما با لنزهای یک فیلمساز تقریباً با استعداد. در حالی که مطمئناً جوکر فیلم بدی نیست، اما به هیچ وجه نزدیک به یک فیلم عالی هم نمی شود. من بعد از تماشای چندباره جوکر به تلاش فیلیپس برای ساختن فیلمی برخلاف دیگر آثار کامیک بوکی پیش از خودش احترام می گذارم، اما محصول نهایی حاصل شده از فیلم را نه تنها در حد جوکر نمی دانم، بلکه آن را فیلمی که بتواند در پایان چیزی بگوید نیز نمی دانم. وقتی فیلم را چند بار تماشا کردم، متوجه شدم جوکر چیزی جز تکرار چندباره برخی از عناصر ساده نیست که تنها حاصل آن منطق های سطحی از چگونگی فرود آمدن آرتور فلک به سمت جنون است. ما همچنین توضیحی در مورد چگونگی اتصال این شخصیت شرور به صفحات کمیک های دی سی نیز دریافت نمی کنیم.

ابتدا شاید من از جوکر انتظار دیدن چیزی چون دلقک طراحی شده در رمان گرافیکی "بتمن شوخی مرگبار" را داشتم. در این کامیک، تمرکز اصلی بر روی ریشه پیدایش جوکر و گذشته او است و این شخصیت از ابعاد مختلف از جمله روان‌شناسی مورد بررسی قرار می‌گیرد. در شوخی مرگبار، جوکر به عنوان یک کمدین شکست‌خورده توصیف شده که بعد از رسیدن به مرز جنون، وارد مبارزه با گاتهام شده و بتمن به همراه کمیسر گوردون سعی در متوقف کردن او دارند. اما، تفاوت واضح بین داستان هایی مانند شوخی مرگبار و فیلم جوکر در این است که در اینجا، آرتور هیچ انگیزه ای اساسی برای نابودی جهان و یا حتی گاتهام را ندارد، بلکه او انگیزه های شخصی بیشتری دارد که خود محور هستند. ما در اینجا با شخصیتی بیمار از منظر روانی و اجتماعی روبرو هستیم، که نه تنها در زندگی حرفه ای دچار مشکل است بلکه در عاشقانه های شخصی خود نیز یک شکست خورده است. جوکر فیلیپس یا در اصل آرتور فلک، جامعه را به دلیل ناتوانی در دریافت داروهای مورد نیاز خود و اعضای ثروتمند جامعه را به دلیل رهایی از رکود، مقصر می داند. و در نهایت این آرتور، راه نجات همه این مسائل را در قتل و کشتار می بیند. از نظر موضوعی، این فیلم می تواند به معنای برانگیختن مضامین نگران کننده سلامت روان در ایالات متحده و همچنین عدم اختلاف طبقاتی و سیاست در جامعه آمریکایی معنی شود. اما همین موضوعات نیز شاید تنها در واکین فینیکس و آرتور جمع شده باشد، در حالی که بقیه فیلم هیچ کاری با آنها ندارد.

ترس از اینکه جوکر می تواند بینندگان را به تقلید از خشونت سوق دهد هم تبلیغات رسانه هاست و هم گمراه کننده. فقط به این دلیل که یک فیلم شخصیتی را بررسی می کند که اعمال فجیع انجام می دهد، به این معنی نیست که دیگران آن را به عنوان یک الگو قبول می کنند؛ بلکه چنین اتفاقی زمانی رُخ می دهد که رسانه های مهم بخواهند او را الگو قرار دهند. جوکر جدا از نمایش تبار تا جنون، هیچ گزینه ای برای آرتور ارائه نمی دهد. در فیلم جوکر ما شاهد یک پوچ گرایی هستیم، که بدان معنی است که دیگر هیچ امیدی برای آرتور وجود نداشت که مسیری متفاوت را انتخاب کند. اما در ریشه های کامیک، جوکر یک مغز متفکر متضاد با بروس وین است. نبود بتمن تعادل را از جوکر گرفته، و تاد فیلیپس سعی می کند این عدم تعادل را با وصل کردن فیلمش به ساختار بصری و عاطفی جهان فیلم های اسکورسیزی جبران کند، اما این مسئله فقط به شکل سطحی این شکاف را پوشش داده است. یکی دیگر از حفره های فیلم عدم شخصیت سازی مناسب است، در واقع هیچ شخصیتی جدا از واکین فینیکس ساخته نشده است و تنها این آرتور است که در داستان شناور باقی می ماند.

در دوست داشتنی کردن یا شاخص کردن یک شرور یا ضد قهرمان هیچ مشکلی نیست. اما جوکر هیچ کاری برای این ژانر و مدیوم سینما نمی تواند انجام دهد، به جز اینکه داستان تاریک دیگری را بیان کند. اگر حداقل نوعی اصالت در جوکر دیده می شد، شاید می توانستیم در کنار موسیقی متن و بازی فینیکس و ارزش های فنی دیگر کمی بیشتر بحث کنیم. اما در عوض جوکر فستیوالی از سکانس های تکراری است که در آن: آرتورِ غمگین نامناسب می خندد، و می بیند چقدر گاتهام بد است و به عنوان یک کمدین شکست خورده سعی می کند یک قاتل شود. این وقایع تکامل یا تغییر پیدا نمی کنند بلکه بارها و بارها اتفاق می افتند.

جوکر فیلمی است که از لحظاتی ساخته شده است که احتمالاً برای چند دهه به یاد ماندنی خواهد بود. شاید سکانس رقص جوکر روی پله ها برای خیلی ها ماندگار باشد، اما عناصر داستان و طرح فیلمنامه بسیار فراموش شدنی است. فیلم تاد فیلیپس به واکین فینیکس متکی است و بدون او این اثر هیچ معنی خاصی نمی دهد. من از کوشش تاد فیلیپس در اینجا استقبال می کنم، اما تنها موفقیت او این است که بازیگری با استعداد واکین فینیکس دراختیار داشته است. اگر در این اثر هرکس دیگری جز فینیکس نقش آرتور رو ایفا می کرد، این فیلم با بدبختی شکست می خورد. جوکر شاید در اجرا آزمایش جالبی باشد، اما در نهایت یک آزمایش ناموفق است. در نهایت جوکر یک شاهکار نیست، بلکه یک فیلم عمیقاً متوسط است که یک عملکرد پیشرو و استادانه دارد.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

در حالی که فصل جوایز با مراسم اسکار پیشِ روی در حال اتمام است، تقریباً شمایل برندگان سال ۲۰۱۹ روشن شده است. به طور قطع با لیست فیلم های شاخص که انتظار می رود ظرف مدت یک هفته دیگر روی سکو اسکار باشند آشنا هستید. یکی از این فیلم ها نهمین اثر کوئنتین تارانتینو یعنی روزی روزگاری در هالیوود است، که مورد تحسین بسیاری از افراد به عنوان یک شاهکار قرار گرفته است. با تماشای چند باره این فیلم متوجه می شویم عناصر زیادی در این اثر وجود دارد که کاملاً خوب هستند، اما با این وجود روزی روزگاری در هالیوود یکی از ضعیف ترین آثار تارانتینو است.

به عنوان یک فیلمساز، کوئنتین تارانتینو در ایجاد سبک جدیدی از هنر فیلمسازی حکم یک پدر و پیشرو را دارد و یک حرفه ای کامل است، چرا که او را باید استاد شخصیت سازی مدرن و دیالوگ نویسی تند و آتشین دانست و باید او را به خاطر تولید b-movie هایی که دارای شخصیت های عمیق و جذاب است ستایس کرد. برای مثال گفت و گو و مکالمه بین دو آدمکش در Pulp Fiction پیرامون اختلافات اندکشان بین مک دونالد آمریکایی و فرانسوی، تنها یک صحنه آتشین و سرگرم کننده نبود، بلکه انقلابی در فیلم سازی و شخصیت پردازی بود. با این انقلابِ تارانتینو انواع کاراکترهایی که قبلاً فقط برای ارائه یک نقشه‌ی توطئه آمیز وجود داشتند، اکنون زندگی درونی کاملی پیدا کرده بودند، و مملو از احساسات جدی و بی پروایی بودند که قبلاً بیهوده شمرده می شدند، و حالا با این تغییرات و نوآوری تارانتینو، آنها بیش از هر زمان دیگری "واقعی" بودند.

اما روزی روزگاری در هالیوود نمونه بارز یک افراط است. زمان قابل توجهی از تقریباً سه ساعت وقت فیلم، شامل سکانس های رانندگی غیر ضروری می شود. در واقع اولین فیلم غیر واینستنی کوئنتین تارانتینو شمایل نقاشی است که طرح خود را بدون اصلاح رنگ و ویرایش نهایی به نمایش عموم گذاشته است. با وجود عملکرد واقعاً خوب دو بازیگر نامِ آشنای فیلم، روزی روزگاری در هالیوود دو سومش در اندازه یک فیلم عالی است و بقیه یک آشفتگی غیر قابل درک است. در بعضی مواقع، احساس می شود که تارانتینو برای سه فیلم مختلف جوانه زنی ایده ای داشته است، و وقتی او نمی توانسته جداگانه آنها را برای تولید فیلم بیرون بیاورد، همه را با هم صرف یک فیلم کرده است.

کوئنتین تارانتینو یک طرفدار چند آتشه سینماست، و این کاملاً در آثارش مشهود است. دورانی از هالیوود که این فیلم در آن قرار گرفته است، با دقت جالبی تولید شده و پرداختن به جمع بازیگران و فیلمسازان واقعی که به عنوان فعالان آن دهه معروف بودند، بسیار چشمگیر است. اما در واقع فیلم تارانتینو تصویر بزرگش را فدای همین جزئیات چشمگیر کرده است. به معنی واقعی کلمه روزی روزگاری در هالیوود شامل یک سری از ژانر ها، سبک ها و تکنیک ها است که به شکل خوبی دور هم جمع نشده اند. کوئنتین تارانتینو بارها نشان داده که به شدت علاقه مند به نمایش دادن تاریخ واقعی نیست. اما در فیلم هایی مانند Inglourious Basterds مبالغه های او همه دارای بهترین خط داستانی و عمق شخصیتی هستند که به بهترین شکل پرورش داده شده اند و از جذابیت زیادی برخوردارند. در واقع مبالغه های تارانتینو در آن آثار از یک فیلتر و تصفیه کننده سرگرم کننده و جالب عبور می کردند که اینبار و در این فیلم تکرار نشده است. واقعیت این است که فیلم روزی روزگاری هالیوود به طرز شگفت انگیزی در یک روایت واقع گرایانه و از لحاظ تاریخی دقیق قرار می گیرد تا اینکه در پرده نهایی به طور کامل و مزخرفی از ریل خارج می شود.

بهترین عناصر فیلم جدید تارانتینو لئوناردو دی کاپریو و برد پیت هستند. سال 1969 است و ریک دالتون ، ستاره تلویزیونی آثار وسترن (لئوناردو دی کاپریو) در یک دو راهی سخت و حرفه ای پیرامون ادامه فعالیتش قرار دارد. سریال او لغو شده و اکنون همه چیزی که او می تواند بدست آورد، نقش های کوتاه و مهمان در سریال ها به عنوان آدم بد هفته است. در همین بین یک ایجنت یا نماینده واسطه گر در صنعت سینما به نام ماروین شوارتز یا شوارز (آل پاچینو)، پیشنهاد رفتن ریک دالتون به رُم را می دهد، جایی که شخصی با استعداد های دالتون می تواند تبدیل به یکی از ستارگان ژانر وسترن اسپاگتی شود. اما پذیرش این پیشنهاد برای ریک چیزی جز قبول شکست در این حرفه نیست. او یک ستاره هالیوودی است، و هرچیزی کم تر از آن برای او به معنی شکست است. کلیف بوث (برد پیت)، بدلکار دیرینه ریک به لطف رسوایی خشونت آمیز قتل همسرش بین همه زنان فعال در صنعت هالیوود منفور است، اما او نیز با دلایل خودش به دنبال حرفه جذاب بدلکاری است. با این حال، او یک آکروبات کار شکارچی و جذاب است که ( همانطور که در تریلر مشاهده کردیم) می تواند با نسخه غیر واقعی، تفاله و اغراق شده بروس لی بزرگ مبارزه کند و حتی او را به شکل خفنی به زمین بزند، و در واقع او به نوعی قهرمان فیلم است. او از سبک زندگی آدم های مشهور لذت می برد اما نمی خواهد مشهور باشد. همه اینها یعنی او به شدت شخصیتی خنک و خونسرد است.

به استثنای آن پشت پرده هولناک که می تواند او را به هر چیزی تبدیل کند و نمی کند، کلیف یک ابزار دست عادی در فیلم است. بعد از نمایش آن پشت پرده به ظاهر گُنگ من فکر کردم که احتمالا این سَر نخی برای ظهور و آشکار شدن اتفاقات بیشتری در ادامه قصه است، اما در عوض تارانتینو سعی می کند از این صحنه ناراحت کننده برای ایجاد همدلی برای کلیف استفاده کند. ما می بینیم که کلیف کار خود را از دست می دهد زیرا زنانی که در اطراف او احساس امنیت نمی کنند اعتراض می کنند ، تا آنجا که ممکن است با صدای بلند و شلوغ اعتراض کنند ، گرچه نگرانی های آنها به نوعی غیر منطقی است، یا شاید باید بگوییم برای من بیننده غیر منطقی است. زیرا در هر صحنه از روزی روزگاری هالیوود ما انتظار داریم کلیفِ به شدت سرد ظغیان کند، و زخم سنگین گذشته را برای من بیننده نیز واگو کند، ولی چنین اتفاقی صورت نمی پذیرد.

سخت نیست که بتوانید یک رابطه نزدیک بین شخصیت های مرد روزی روزگاری هالیوود تارانتینو و محیط فعلی هالیوود بیابید، جایی که سرانجام مردان به هر روشی و رفتاری سخت مورد تعقیب و حرف رسانه ها و همکارانشان قرار می گیرند. زمانی که کلیف آزادانه می گوید زندان همیشه به دنبال اوست و به همین منظور او برای چنین کار جنسی دم به تله نخواهد داد و زندان نخواهد رفت، عملاً فیلم در این صحنه با قاب بندی های جنسی پیش می رود، و کلیف را نماد یک ایستادگی غیرقابل تصور و مزاحم برای همه پسر هایی که فکر می کنند قهرمان هستند، اما در واقع خلاف آن ثابت می شود معرفی می کند.

اما نکته خوب ماجرا این است که برخورد تارانتینو با ریک بهتر از برخورد او با شخصیت کلیف است. تارانتینو شخصیتی برای دیکاپریو خلق کرده که از او یک بازیگر ترسو و الکلی ساخته که هر زمان دوربین را دور از دسترس خود می بیند، ما او را با مصرف سیگار و سرفه های پیاپی می بینیم. برای مثال در صحنه ای که در تریلر ها هم آن را دیده بودیم و مورد توجه نیز قرار گرفته بود، ریک دچار خرابی اعصاب شده و تهدید می کند که خودش را خواهد کشت. در این صحنه ما می فهمیم که او آسیب پذیر است و خود نیز آن را دریافته.

کوئنتین تارانتینو قبلاً در آثارش افراط زیاد کرده است. حتی ممکن است کسی بگوید که این یکی از ویژگیهای تعیین کننده فیلمهای اوست. تارانتیتو همواره با فیلم های خودش به آثار مورد علاقه اش ادای دین می کند، و با هوش نوشتاری اش متن های فریبنده جذابی خلق می کند. وی بیش از بیست سال است که به فیلم های گانگستری و فیلم های کونگ فویی و حتی وسترن های اسپاگتی ادای احترام می کند ، و دشوار است که استدلال کرد او کار خیلی خوبی در طی این زمان انجام نداده است. اما فیلم روزی روزگاری در هالیوود تارانتینو مانند دیگر آثار او نیست و حتی شارون تیت فیلم او چیزی از تاریخ و واقعیت این صنعت فیلمسازی نیست. این فیلم برای تارانتینو نیز در حکم یک غزل کوتاه با شخصیت های نه چندان زیاد است که تنها با آنها بازی کرده است. با وجود شخصیت های جالب با بازیگران تاپ و حتی گفت و گو های با ظرافت اما این فیلم نسخه ایده آل یا احساساتی تارانتینو نیست، بلکه یک نسخه کاملاً شخصی و تخیلی و نامه ای معمولی از تارانتینو به حرفه مورد علاقه اش است. در واقع تارانتینو مردم را در این دوره جدی نمی گیرد، و بیشتر علاقه مند است به جزئیات بیرونی و فضا سازی فیزیکی جامعه دهه شصت میلادی توجه کند. برای مثال تارانتینو در بازآفرینی خیابان های لس آنجلس در سال ۱۹۶۹ تمام تلاشش را انجام داده تا چیزی را از قلم نیندازد

روزی روزگاری هالیوود خانواده مانسون را تنها برای یک بازی غیر منطقی هدف قرار می دهد، که واقعا از تارانتینو چنین چیزی بعید بود. تارانتینو محتوای جالبی را انتخاب می کند اما با پوشش دادن به زندگی نسبتاً بی معنی یک بازیگر تخیلی متوسط و بدلکارش دست به کار وحشتناک و مسخره ای می زند. تمرکز زیاد و بی معنی فیلمساز بر شخصیت های تخیلی کلیف و ریک چیز قابل فهمی نیست، چرا که در پایان حرفی برای گفتن ندارد. شخصیت شارون تیت با بازی مارگوت رابی که در کل فیلم می چرخد، هرگز به یک نکته مهم تبدیل نمی شود و همین جای سوال بزرگ دیگر برای این فیلم است. او در فیلمی که به منظور خود شارون تیت و در پنجاهمین سالگرد قتل خود و کودکش تولید شده است، تبدیل به یک پاورقی مسخره و بی معنی شده است.

صحنه های فراوانی در روزی روزگاری در هالیوود وجود دارد که احساس غیرضروری بودن به بیننده القا می کنند، و هیچ کاربردی برای پیشبرد طرح فیلمنامه ندارند. بزرگترین سوال این است که چرا کوئنتین تارانتینو یک فیلم بلند چند ساعته را روانه سینما کرده که می توانست در یک سریال جمع و جورتر به بیننده ارائه کند؟! این اثر اولین فیلم تارانتینو است که تنها می توانم از بخش هایی از آن استفاده کنم، زیرا به عنوان یک کل تقریباً فیلم خوبی نیست.

"امیر پریمی"

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

جنگ یک تجارت نامطبوع است که باعث می شود فیلم های هیجان انگیزی ایجاد شود. بزرگان این ژانر بارها با نمایش اکشن های حماسی، نبرد های نفس گیر و آشوب های همه جانبه و مضامین فلسفی دو طرفِ درگیری چنین جنگ هایی را بررسی کرده اند. حالا فیلم ۱۹۱۷ آنچه را که اسپیلبرگ با نجات سرباز رایان در نمایش حمله نرماندی انجام داد را به شکلی دیگر تکرار کرده است. سم مندس با نمایش واقعی میدان جنگ بیننده را غوطه ور در منجلاب زشت جنگ می کند. کارگردان به همراه فیلمبردار بزرگش راجر دیکینز، به دنبال کاری است که فیلمسازان را از زمان طناب آلفرد هیچکاک وسوسه می کند. این یعنی حفط مداوم یک ریتم به شکل ویژه تا پایان کار. البته لازم به ذکر است که تمرکز کامل فیلمساز بر استفاده بیش از اندازه او از تکنیک شاید خیلی هم روش درستی نباشد. چرا که این تکنیک گاهی فیلم را از پتانسیل دراماتیک آن منحرف می کند.

(پیش زمینه لازم برای وارد شدن به بررسی فیلم: تا پیش از دیدن ۱۹۱۷ فیلم جنگی مورد علاقه من در دهه گذشته Hacksaw Ridge مل گیبسون بود. در ستیغ هڪ سا، کارگردان مل گیبسون شخصیت اصلی فیلم را پیچیده می کند و قبل از ارائه برخی از بی رحمانه ترین و وحشیانه ترین سکانس های جنگی که من تا به حال دیده ام، گیبسون روان قهرمان فیلمش را به روشی عمیق کاوش می کند، و این دلیلی است که شما با اقدامات این شخصیت در جنگ همراه می شوید.)
 

با فیلم ۱۹۱۷، سم مندس اثری جنگی ساخته که بسیار یادآور دانکرک است. تعریف ساده فیلم مندس می شود، واقعیت وحشتناک و غیرقابل پیش بینی هر لحظه در میدان نبرد. البته ۱۹۱۷ برای گذراندن وقت با شخصیت هایش، لحظاتی کوچک اما دلچسبی را خلق می کند، که باعث می شود من بیننده بخواهم از شخصیت ها مراقبت کنم تا دچار حادثه ای نشوند. و جالبتر اینجاست که مندس این لحظات ظریف را در بدترین شرایط به وجود می آورد. در واقع ۱۹۱۷ یک دانکرک با هسته گرمتر و چرب تر است.
 

داستان و مأموریت فیلم ساده است: دو پیام رسان برای ارسال پیامی مهم به یک مأموریت فرستاده می شوند، پیامی که می تواند زندگی 1600 مرد را نجات دهد که در هنگام گرمای جنگ جهانی اول زیر آتش احتمالی نیروهای آلمانی در تله قرار دارند. تصور کنید این مأموریت می تواند این افراد را از یک دام کشنده و قتل عام قطعی باز دارد. دقیقاً مانند دانکرک، این فیلم نیز مربوط به جنگ یا استراتژی های جنگی نیست بلکه زنده ماندن و نجات هدف است. فقط زنده ماندن و نجات.
 

در طول کمپین بازاریابی و تبلیغات فیلم درباره تکنیک آن چیزهای زیادی گفته شده است. مندس در کنار فیلمبردار افسانه ای Roger Deakins فیلمی ساخته است که از نظر ظاهری بسیار زیبا است و به نظر می رسد همه آن یک شات بلند است (خوب البته چنین هم نیست). همچنین تدوین و ویرایش توسط لی اسمیت چنان بی عیب و نقص انجام شده است که کاملاً بدون درز است و برش ها با چشم غیر مسلح یا ناآشنا قابل مشاهده نیستند. در واقع فیلم یک سکانسِ اکشن گسترده است که دارای شخصیت پردازی غلیظ هم نیست، و دو سرباز فیلم به شکل فوری از یک وضعیت خطرناک به وضعیت نامتعارف دیگری وارد می شوند.

نکته جالب اینجاست که این فقط یک بدلکاری نیست. مندس علاقه مند است در اینجا دیدگاهی را بیان کند. در طول فیلم، شما یا احساس می کنید که یکی از این دو شخصیت هستید، یعنی بلیک (دین-چارلز چاپمن) و اسکوفیلد (جورج مک کی)، یا یک ناظر منفعل که از نزدیک ماجرا را تماشا می کند، و البته هیچ وقت اطلاعاتی بیش از آنها به شما داده نمی شود. فقط آنچه را می بینید که آن دو می بینند، فقط آنچه را می شنوید که آن دو می شنوند و فقط آنچه را می دانید که آن دو می دانند. این یک انتخاب خلاقانه، آگاهانه و محاسبه شده است. سم مندس تا پایان این چشم انداز را تغییر نمی دهد. این باعث وحشت و ترس می شود. و البته باعث می شود که شما نیز احساس کنید با آنها در حال گذر از سنگرهای باریک، در میان مزارع گل آلود و لجن کشیده درست در وسط ناکجا آباد هستید. البته یک نکته در این میان ذهن من را به خودش مشغول کرد، ماموریت بلیک و ویل فقط باید چند ساعت کوتاه طول بکشد. در عوض، فیلم در طول شب پیش می رود و به خوبی صبح روز بعد نیز آشکار می شود.


حتی لحظات ساکت تر فیلم نیز با فضا سازی تنش آورش، همیشه تهدید می کند که این صحنه نیز با بدبختی پایان می یابد. اینجاست که می گویم تمام تکنیک مندس در ۱۹۱۷ صرف موضوع اصلی نجات و زنده ماندن شده است. یک طنز ناراحت کننده نیز در تصاویر دیکینز وجود دارد. شما پرتره هایی از ساختمانهای در حال سوختن را در برابر یک آسمان خراشیده و سوزناک دریافت می کنید. اما وقتی از نزدیکتر نگاه کنیم، ما توده ای از بدن های مرده را می بینیم، ما خاک می بینیم، ما وحشت را در چهره سربازان کشته شده می بینیم، انگار این جسد ها متوجه واقعیت آنچه در آن قدم گذاشته اند شده بودند.
 

آنچه فیلم 1917 بهتر از دانکرک انجام داده این است که روایت توسط احساسات هدایت می شود، و تصاویر توسط یک قلب دارای ضربان مداوم. شما به سفر بلیک اهمیت می دهید نه تنها به این دلیل که موفقیت در ماموریت او باعث نجات 1600 نفر خواهد شد، بلکه به این دلیل است که یکی از این افراد برادرش است. اسکوفیلد با صراحت نمی خواهد در آنجا باشد، اما به هر حال تصمیم می گیرد که از عهده آن برآید، زیرا هرگز اجازه نخواهد داد که دوستش به تنهایی وارد آتش شود. دین-چارلز چاپمن و جورج مک کی نمایش های جدی خیره کننده، و قابل ستایشی را انجام داده اند.

فیلم 1917 سرشار از آدرنالین و پر از هیجان های ویرانگر است، اما این لحظه های نرم تر و کوچک فیلم است که ذهن من را به خودش مشغول می کند. برای مثال من صحنه ملایم رویارویی اسکوفیلد با زن فرانسوی و آن کودک را به شدت دوست دارم. در این صحنه شما صدای گلوله ها و نارنجک ها را که از فاصله نزدیک منفجر می شوند را می شنوید، و گرمای محیط اطراف را احساس می کنید. در این لحظات ما در آستانه تسلیم شدن هستیم. شاید اسکوفیلد هم همینطور باشد. اما در این لحظات نکته کلیدی در زشتی جنگ، صدای گریه بی گناه کودک است. و دقیقاً اینجاست که شما نیز مانند قهرمان فیلم حس می کنید، چرا جنگ ارزش جنگیدن را دارد و دنیا ارزش نجات را.

مندس اینجا تنها مشتاق سکانس های بزرگ پُر از تعلیق نیست. بلکه او در دل تنش ها با لحظات نرمتر حرف خود را می زند. او وقت می گذارد تا شخصیتی را به ما نشان دهد که فقط راه می رود و راه می رود و به سمت صدای موسیقی می رود، به سمت صدای مردی که در جنگل آواز می خواند، اینجا زمان تخلیه ذهنی و جسمی است؛ همینطور در این لحظات همه چیز در آستانه شکست مطلق قرار دارد، اما قهرمان قبل از سقوط به زمین پرواز نهایی را انجام می دهد. فیلم ‘1917’‌ یک فیلم جنگی ساده، شیک و چشمگیر است. مندس و کریستی ویلسون در این فیلم دائم در حال نوشتن لحظات کوچکی هستند که باعث می شود فیلم بیشتر به بررسی شخصیت ها و تمایل آنها برای ماندن در مقابل شانس های غیرممکن بپردازد.

دیکینز، با اثبات اینکه چرا او استاد مطلق است، همه چیز را از نبردهای هواپیماها گرفته تا تیراندازی از دیدگاه یکی از شخصیت های اصلی، چارچوب و نظم می بخشد، و این باعث می شود فیلم به همان اندازه که یک اکشن جنگی است، وحشتناک نیز باشد. در یکی از بهترین لحظات سینمایی سال ۲۰۱۹، صحنه ای تعقیب و گریز در ویرانه های آتشین یک دهکده فرانسوی اتفاق می افتد که فقط آتش برای روشن کردن مسیرهای فرو ریخته وجود دارد، و همچنین گلوله های ناشی از نیروهای غیب نیز از چپ و راست می بارد، و اینجاست که نیومن می تواند از حالت تنش گرفته تا آرامش را به بیننده القا کند. سطح صحنه های هنری مانند این صحنه مذکور در فیلم ۱۹۱۷ کم نیستند.
 

اگر احساس می کنید از دیدن فیلم های جنگی گذشته خسته شده اید، این اثر یک پادزهر است. آنچه مندس و تیمش دست به تولیدش زده اند یکی از جالبترین دستاوردهای سینمایی سال است. در پایان، یک لحظه تسکین دهنده وجود دارد، لحظه ای که همه آن را به طور کامل احساس می کنند، جایی که پس از طوفان، سادگی وزش نسیم ملایم و تابش آفتاب آرامش را به وجود می آورد، هر چند که می تواند دوام نداشته باشد.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰


من به اندازه بسیاری از مردم، مرید یا هواخواه جناب استنلی کوبریک قابل احترام، نیستم. اما همچنین با فیلم درخشش او نیز بیگانه نیستم، و البته میان آثار کوبریک از دیدن درخشش بیشتر لذت برده ام. من اهمیت کوبریک و آثارش را در تاریخ سینما می دانم، و از تلاش های او برای کارگردانی و تهیه تصاویری دارای صداقت و اتمسفری خاص تشکر می کنم. اما من به شکل کاملاً خاصی توانایی برقرار کردن هیچ ارتباط شخصی با اکثر فیلم های او ندارم. بنابراین، من نه برای دیدن فیلم Doctor Sleep شوریده حال بودم، و نه از شدت هیجان رسیدن وقت دیدن آن نگران این بودم که از ناامیدی ناخن هایم را گاز بگیرم.

 

 

اما من یکی از طرفدار کارگردان مایک فلاناگان هستم، که به نظر من توانست سه سال پیش یکی از بهترین اقتباس های ممکن را از کتاب های استفن کینگ، تحت عنوان بازی جرالد تولید کند، و همچنین او سریال به شدت خوب و دلهره آور تسخیرشدگی خانه هیل را نیز در کارنامه خوب خود دارد. به همین منظور من خیلی کنجکاو مشغول دیدن فیلم Doctor Sleep شدم؛ کنجکاو برای دیدن اینکه چگونه فلاناگان قصد داشت فیلمی را تولید و هدایت کند که همچنان هم به رمان کینگ وفادار باقی بماند و هم در عین حال ادامه داستان درخشش استنلی کوبریک باشد. حتماً می دانید که فیلم کوبریک مغایرت های فراوانی با کتاب کینگ دارد، از جمله پایان آن، و این چیزی بود که کوبریک می خواست به آن برسد، نه لزوماً چیزی که طرفداران خواهان آن باشند. به همین منظور کنجکاو بودم ببینم که آیا فلاناگان بار دیگر یک تلاش جذاب انجام داده است یا خیر.
 

خُب، دکتر اسلیپ چیز عجیب یا خارق العاده ای نیست، و البته با چشم پوشی از خیلی چیزها و به سختی می توان گفت خوب است. در واقع این فیلم مثل تماشای یک بازی فوتبال است که تیم مورد علاقه تان در آن، لحظه ای تلاش می کند و خوب است و لحظه ای دیگر باعث رنجش خاطر شما می شود، و البته در نهایت می تواند به لطف تصمیم VAR در آخرین لحظه، برنده بازی شود.

 

بخش های اولیه فیلم به همراه بزرگسالی دنی با بازی واقعاً خوب ایوان مک گرگور، زمانی است که فیلم در بهترین حالت خود قرار دارد. فیلم کوبریک ممکن است به اعتیاد به نوشیدن الکل توسط جک توجه فزاینده ای نکرده باشد، اما کتاب کینگ این کار را انجام داده است. بنابراین ما در دکتر اسلیپ یک فضای غم انگیز را تجربه می کنیم، که در آن دنی درست مثل پدرش یک معتاد به الکل است، و عمدتاً درگیر روابط جنسی خاموش و از کنترل خارج شده است. در دل سکانس های تاریک ابتدایی پیرامون دنی، لحظه ای تأمل آمیز وجود دارد که او کودکی را می بیند و قلب او مانند شیشه های کف زمین ترک می خورد. این ها همان لحظات خوب فیلم هستند. 
 

اما در حالی که دنی تمیز و پاک می شود، شرایط پیرامون او بسیار زشت می شود. و اینجاست که داستان اعتیاد و زشتی های درونی به یک وحشت خیالی ابرقهرمانی تبدیل می شود. در لحظاتی احساس کردم که دکتر اسلیپ می توانست بهترین فیلم ابر قهرمانی سال 2019 باشد. متأسفانه این درد ذهنی آقای فلاناگان واقعاً طولانی و به شدت زیاد است. این فیلمی است که می توانست در قالب یک مینی سریال بهتر عمل کند. این اثر می توانست یک فیلم ترسناک با نسبت های حماسی جالب باشد، اما در عوض ما با یک فیلم به ظاهر ترسناک که در آن رگه هایی از پتانسل حیف شده حماسی دیده می شود، روبرو هستیم.
 

شاید اگر فقط فلاناگان سعی نمی کرد که در جنگ خیابانی بین کوبریک و کینگ، نقش یک نگهبان صلح را بازی کند، الان دکتر اسلیپ جایگاه بهتری داشت. در این فیلم به نظر می رسد فلاناگان ما را به یک تور موزه گردی می برد که در سمت چپ شما، دوقلوها را می بینید، و در سمت راست خود یک آسانسور را مشاهده خواهید کرد که از خون سرشار است و غیره. اما واقعیت این است که من قبلاً نسخه بهتر چنین چیز هایی را در بازیکن شماره یک آماده اسپیلبرگ تماشا کرده ام. با این اوصاف، دو نفر از دوستانم که از طرفداران هاردکور The Shining هستند بعد از تماشای فیلم لبخند های بزرگ چربی روی صورتشان نشسته بود.

 

 

چیز بیشتری برای گفتن ندارم، اما آرزو می کنم مایک فلاناگان دیگر به ادای احترام دوجانبه نپردازد و دیگر سعی نکند آغوش گرم خود را همزمان برای هواداران کوبریک و کینگ باهم بگشاید.

  • امیر پریمی
  • ۰
  • ۰

فیلم Ford v Ferrari - فیلم جیمز منگولد یعنی فورد در برابر فراری واقعاً خوب است و یکی از علل به چشم آمدن خوبی آن کریستین بیل است که با کج سلیقگی آکادمی اسکار نامزد دریافت جایزه هم نشد. علاقه مندان به آثار ورزشی درام یا مسابقات اتوموبیلرانی با دیدن این اثر زمان فوق العاده ای را سپری خواهند کرد.

 

یکی از نکات مهم فیلم این است که سازنده آن یعنی جیمز منگولد یک فَن اساسی مسابقات ماشین سواری نیست، و این دلیلی است که این فیلم در بخش درام و قصه گویی نیز خوب عمل می کند، و همین موضوع نکته بسیار سودمندی است. فورد در برابر فراری فیلمی است که با تمرکز بر هیجانات شخصیت هایش پیش می رود، و اگر فیلم را تماشا کنید، شما را مجبور می کند به شخصیت های بیل و دیمون اهمیت دهید، در واقع شما مجبور می شوید که به طور فعال در طبیعت و اتفاقات انسانی آنها شرکت کنید. فیلم موفق می شود بیننده را مجاب به دیدن رقابت و تلاش شخصیت های داخل فیلم کند، و این چیزی جز موفقیت نیست.

 

 

ماهیت قصه فیلم تقابل شرکت فورد در برابر فراری برای یک رقابت تنگاتنگ برای کسب پیروزی در مسابقات ۲۴ ساعته لمانز است. طرفداران باید بدانند این فیلم از لحاظ مسابقه ای جذاب و پُر التهاب است، زیرا وقتی دو مسابقه اصلی آخر می رسند، بسیار شدید و پرتحرک هستند، به گونه ای که انگار شلبی، مایلز و تیم آنها وارد یک نبرد گلادیاتوری جذاب شده اند. البته یک نکته مهم در دل مسابقات فیلم توجه به احساسات و مراقبت از شرایط انسانی شخصیت ها است. کریستین بیل در این فیلم در بهترین فرم عملکردی خود قرار دارد، و پُر از جاذبه و شوخ طبعی است. در واقع انگار این فیلم خود بیل است. باید بدانید DNA فیلم فورد و فراری تشکیل شده از عناصر گفتاری و چشم انداز های عمیق شخصیتی است. بیایید فراموش نکنیم چه چیزی این فیلم را به جلو سوق می دهد، بله آن عملکرد مت دیمون و کریستین بیل به عنوان شلبی و مایلز است. شیمی فوق العاده ای بین این دو به عنوان دوست و همکار وجود دارد.

 

جیمز منگولد تصاویری جالب و لحظاتی به یاد ماندنی را ظبط کرده است، اگر چه کارگردانی او نیز مورد توجه آکادمی قرار نگرفت، اما مطمئناً او در این فیلم کارگردانی خوبی را انجام داده است. از نظر تصویری و فرم فیلمبرداری، صحنه های مسابقه به دلیل شات های کم زاویه و متمرکز از داخل ماشین بسیار خاطره انگیز است، و همین فُرم باعث ایجاد فضای تعلیق در بیننده ای می شود که نگاهش به کن مایلز دوخته شده است. شاید بزرگترین دارایی این فیلم تدوین تماشایی آن باشد، نحوه ایجاد تنش در کات ها و برش ها چیز زیبایی است که در فورد و فراری به بهترین شکل ممکن صورت پذیرفته است. زمان وقوع این کات ها یا ضربات تدوینگر به فیلم تقریباً به همان اندازه سبک و امضای ادگار رایت تمیز و متفکرانه است.

 

 

اگر چه این اثر انقلابی در فیلمسازی به حساب نمی آید، اما یک فیلم استاندارد را به بیننده هدیه می دهد که تنها در اوج تراز یک فیلمساز تکنیکی احتمال رُخ دادن آن وجود دارد. فراموش نکنید این فیلم در اوج سادگی، به کمال می رسد. فورد در برابر فراری یک دعوتنامه آزاد برای تماشا و فرو رفتن در دنیای پشت پرده مسابقات پر هیجان ورزشی چون لمانز است. این اثر یک فیلم تاپ دیگر از منگولد است، و حتی اگر شاهکار نباشد، ولی یک فیلم درگیر کننده تمام عیار است.

  • امیر پریمی