فیلم آخرین موهیکان به نسبت سال تولیدش (۱۹۹۲) اثر بزرگ و پرشور و احساسی به نظر می رسد. فیلم متعلق به ژانر عاشقانه و حماسی تاریخی است، و مانند تمام حماسه ها برآمده از دل تاریخ سرشار از صحنه های رمانتیک و البته تعاملات سنگین حادثه ای است. در حالی که روایت آن مصادف با جنگ فرانسه و کمپانی هند شرقی از اواسط قرن هجدهم است، اما مضامین آن محدود به دوره تاریخی نیست. به طور کلی فیلمساز (مایکل مان) علاقه خاصی به جزئیات مربوط به دوره زمانی، به ویژه نحوه همزیستی بومیان و مهاجران با قدرتهای امپریالیستی که ظاهراً آنها را کنترل می کرده اند، داشته است. جدا از این ها به نظر من آخرین موهیکان قصه محور نیست، اما خب با چنین برداشتی این اقتباس باید با شخصیت هایش پیش برود، اما در واقعیت فیلم در پرداخت شخصیت و اساساً روابط بین شخصیتی هم قویاً ضعیف است. فیلمساز دوست داشته یا در واقع شیفته بوده است بتواند شور و احساس را در راستای ندای وظیفه به چالش بکشد. چنین چیزی یک بستر جهت محک واقعی عشق و دوستی را در طول فیلم شکل داده است. اما مشکل اینجاست که ضعف در پردازش شخصیت شکل گیری روابط را نیز به شدت تحت الشعاع قرار داده است. فیلمنامه بر اساس رمانی کلاسیک و تاریخی از جیمز فنیمور کوپر در ۱۷۵۷ اقتباس شده، در واقع این رمان در تعاملات بین اشخاصی خاص در مستعمرات آمریکای بریتانیا جریان دارد. در این دوره خاص، بریتانیا و فرانسه بر سر سلطه به شرق آمریکای شمالی با هم در نبرد بودند. با گذشت سالها از نمایش این فیلم، هنوز هم اسم و رسم این اثر از یادها نرفته است. خیلی ها امروزه فیلم را با موسیقی دل انگیز و شنیدنی اش به یاد دارند و عده ای کماکان از بازی های آن تعریف و تمجید می کنند. البته به یاد دارم در سالهای پیش، خیلی ها این فیلم را به خاطر ظاهر بصری اش و البته سبک فیلمسازی مایکل مان به شدت ستایش می کردند. اما امروزه اگر دوباره فیلم را ببینید و به دور از تعصب به آن نگاه کنید، حتماً متوجه ضعف های درشت فیلمنامه ساده و شخصیت های حیف شده آن می شوید. هرچند هنوز هم لازم به ذکر است که فیلم از منظر فنی در اوج قرار دارد. فیلم به ظاهر از نظر موضوعی غنی است، اما کلی گویی به فیلم ضربه زده است. آخرین موهیکان به هیچ وجه خالی از جذابیت نیست، اما ضعف های درشت در فیلمنامه آن را به یک ماجراجویی عجولانه بدل کرده است. دانیل دی لوئیس در فیلم تمام موارد مورد نیاز یک قهرمان اکشن عالی را اجرا کرده، سبک بازیگری جسمی او که به خوبی از دل سینمای اکشن بیرون آمده در آخرین موهیکان دیدنی است. تصور کنید دنیا می چرخید و این بازیگر توانا ستاره سینمای اکشن می شد، اما من از نقش هایی که از او دیده ام خوشحالم، ولی دانیل دی لوئیس می توانست روی یک بوم بزرگتر نیز سرآمد باشد. اما در مورد خود اثر باید بگویم، آخرین موهیکان به لطف موسیقی و تصاویر زیبایش، کمی از عجولانه بودن ماجراجویی اش کاسته است. بدون هیچ گونه بزرگ نمایی، موسیقی متن این فیلم که ساخته ترور جونز و رندی ادلمن است، یکی از بهترین موسیقی های دهه ۹۰ میلادی است. و البته فیلمبرداری دانته اسپینوتی یک شاهکار واقعی است، که قاب های تمیز مایکل مان را بدون هیچ گونه عیبی از دل آمریکای استعماری بیرون کشیده است. جالب است بدانید قبل از امثال الخاندور ایناریتو ها یا سم مندز و نولان، این مایکل مان بود که شدیداً تکنیکی بود، اما مثل برخی فیلمسازان تکنیک زده نبود. یکی از جالبترین و بهتربن نکات مثبت بصری در آخرین موهیکان تصمیم به استفاده از نورپردازی طبیعی است. هیچ فریمی در فیلم حاوی نور مصنوعی نیست (یا حداقل به نظر نمی رسد). در واقع نور خورشید در روشنا روز خودنمایی می کند و نور شمع و شعله آتش در ظلمات شب. آخرین موهیکان قطعاً بهترین فیلم مایکل مان نیست. اما این فیلم در دوره خودش چیز پرسرعت، سرزنده و زرق و برق داری حساب می شد که در کنار ضعف هایش نکات ظریفی نیز درونش یافت می شد. هر چند آخرین موهیکان فیلم کم نظیری نیست، اما لیاقت دارد به عنوان یکی از آثار مهم حماسی تاریخی دوران مدرن سینما شناخته شود.